رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۲۶
-همیشه اینطوریه.
به صورتم نزدیکتر شد.
-بریم بالا شروع کنیم؟
با تعجب گفتم: هنوز ساعت نهه! صبر کن دو ساعت
دیگه بعد.
آروم گفت: ولی من دلم هوس لمس بدنتو کرده.
روم خم شد که روي مبل درازکش شدم.
سرشو تو گودي گردنم فرو کرد و دستشو به زیر
لباسم برد که گر گرفتم.
بوسهاي به گردنم زد که چشمهام بسته شدند.
لالهی گوشمو بوسید که خفیف لرزیدم.
کنار گوشم گفت: چرا فقط تو منو دیوونه میکنی؟
اینو گفت و بازم لالهی گوشمو بوسید که با ضربان
قلب بالا گفتم: باشه تو بردي.
آروم خندید و بوسهاي به کنار لبم زد.
از روم بلند شد که چشمهامو باز کردم.
زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که دستمو دور
گردنش حلقه کردم.
از پلهها بالا اومدیم و وارد اتاقش شدیم که با آرنج
چراغو روشن کرد.
روي تخت انداختم.
-امشب خجالتو بریز دور مطهره.
روم خم شد که یقهشو گرفتم و پایین کشیدم و
لبمو روي لبش گذاشتم و بوسیدمش که به وضوح جا خوردنشو حس کردم اما کمی بعد همراهیم کرد.
روي تخت انداختمش و بلافاصله روش نشستم و
مشغول باز کردن دکمههاش شدم، اونم تنها فقط
بهم خیره بود.
دکمهها رو باز کردم و لباسو کنار زدم.
دستمو از بالا تا پایین بدنش کشیدم و بوسهاي به
قفسهی سینهش زدم.
دستمو نوازشوار روي سیکس پکهاش کشیدم و
سرمو تو گودي گردنش فرو کردم و برعکس دفعهی
قبل تند و عمیق مک زدم که یه دفعه لباسمو گرفت
و یه ضرب پارش کرد و از تنم درش آورد.
نفس زنان سرمو بالا آورد که باهاش چشم تو چشم شدم.
لبخندي زد.
-چشمهاي خمارتو دوست دارم.
لبخندي زدم و بوسهاي به لبش زدم.
لباسشو به کمک خودش از تنش درآوردم.
از روش بلند شدم و شلوارشو گرفتم و از پاش
درآوردم.
زبونمو روي رون ورزیدهش کشیدم که کمی تکون
خورد.
-اوف لعنتی، تو همیشه اینقدر هات باش.
به بالا که رسیدم لباس زیرشو گرفتم و مکث کردم.
باز خجالت وجودمو گرفت.
روي تخت نشست و سیلیاي به باسنم زد که اوفی
گفتم و با اخم بهش نگاه کردم.
-زود باش.
عزممو جمع کردم و یه ضرب پایینش کشیدم که یه
دفعه مچمو گرفت و روي تخت انداختم و روم خیمه
زد.
هردوتا لباس زیرهامو از تنم کند و گوشهاي انداخت.
برخورد تنش به تنم وجودمو زیر و رو میکرد.
******
خودشو کنارم انداخت و نفس زنان چشمهاشو
بست.
بازم مثل دو شب پیش... نشد.
اونقدر به تنم چنگ انداخته بود که کل تنم درد می
کرد و چند جاي بالا تنه و گردنم کبود شده بود.
دوست داشتم باهاش یکی بشم ولی نمیشد.
نفس زنان به کمک دستم نیم خیز شدم و با صداي
خشداري گفتم: بذار یه کم دیگه سعیمو بکنم.
چشمهاشو باز کرد و آب دهنشو قورت داد.
-بسه، نمیخواد، یه نگاه به خورت بنداز، ببین منه
احمق چه بلایی سر تنت آوردم.
خودمو به سمتش کشیدم و کنارش خم شدم.
-اشکال نداره.
دستشو گرفتم و روي بالا تنهم گذاشتم.
-یه کم دیگه.
#پارت_۱۲۶
-همیشه اینطوریه.
به صورتم نزدیکتر شد.
-بریم بالا شروع کنیم؟
با تعجب گفتم: هنوز ساعت نهه! صبر کن دو ساعت
دیگه بعد.
آروم گفت: ولی من دلم هوس لمس بدنتو کرده.
روم خم شد که روي مبل درازکش شدم.
سرشو تو گودي گردنم فرو کرد و دستشو به زیر
لباسم برد که گر گرفتم.
بوسهاي به گردنم زد که چشمهام بسته شدند.
لالهی گوشمو بوسید که خفیف لرزیدم.
کنار گوشم گفت: چرا فقط تو منو دیوونه میکنی؟
اینو گفت و بازم لالهی گوشمو بوسید که با ضربان
قلب بالا گفتم: باشه تو بردي.
آروم خندید و بوسهاي به کنار لبم زد.
از روم بلند شد که چشمهامو باز کردم.
زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که دستمو دور
گردنش حلقه کردم.
از پلهها بالا اومدیم و وارد اتاقش شدیم که با آرنج
چراغو روشن کرد.
روي تخت انداختم.
-امشب خجالتو بریز دور مطهره.
روم خم شد که یقهشو گرفتم و پایین کشیدم و
لبمو روي لبش گذاشتم و بوسیدمش که به وضوح جا خوردنشو حس کردم اما کمی بعد همراهیم کرد.
روي تخت انداختمش و بلافاصله روش نشستم و
مشغول باز کردن دکمههاش شدم، اونم تنها فقط
بهم خیره بود.
دکمهها رو باز کردم و لباسو کنار زدم.
دستمو از بالا تا پایین بدنش کشیدم و بوسهاي به
قفسهی سینهش زدم.
دستمو نوازشوار روي سیکس پکهاش کشیدم و
سرمو تو گودي گردنش فرو کردم و برعکس دفعهی
قبل تند و عمیق مک زدم که یه دفعه لباسمو گرفت
و یه ضرب پارش کرد و از تنم درش آورد.
نفس زنان سرمو بالا آورد که باهاش چشم تو چشم شدم.
لبخندي زد.
-چشمهاي خمارتو دوست دارم.
لبخندي زدم و بوسهاي به لبش زدم.
لباسشو به کمک خودش از تنش درآوردم.
از روش بلند شدم و شلوارشو گرفتم و از پاش
درآوردم.
زبونمو روي رون ورزیدهش کشیدم که کمی تکون
خورد.
-اوف لعنتی، تو همیشه اینقدر هات باش.
به بالا که رسیدم لباس زیرشو گرفتم و مکث کردم.
باز خجالت وجودمو گرفت.
روي تخت نشست و سیلیاي به باسنم زد که اوفی
گفتم و با اخم بهش نگاه کردم.
-زود باش.
عزممو جمع کردم و یه ضرب پایینش کشیدم که یه
دفعه مچمو گرفت و روي تخت انداختم و روم خیمه
زد.
هردوتا لباس زیرهامو از تنم کند و گوشهاي انداخت.
برخورد تنش به تنم وجودمو زیر و رو میکرد.
******
خودشو کنارم انداخت و نفس زنان چشمهاشو
بست.
بازم مثل دو شب پیش... نشد.
اونقدر به تنم چنگ انداخته بود که کل تنم درد می
کرد و چند جاي بالا تنه و گردنم کبود شده بود.
دوست داشتم باهاش یکی بشم ولی نمیشد.
نفس زنان به کمک دستم نیم خیز شدم و با صداي
خشداري گفتم: بذار یه کم دیگه سعیمو بکنم.
چشمهاشو باز کرد و آب دهنشو قورت داد.
-بسه، نمیخواد، یه نگاه به خورت بنداز، ببین منه
احمق چه بلایی سر تنت آوردم.
خودمو به سمتش کشیدم و کنارش خم شدم.
-اشکال نداره.
دستشو گرفتم و روي بالا تنهم گذاشتم.
-یه کم دیگه.
۳۸۳
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.