رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۲۴
اخم کردم و بازومو آزاد کردم.
-برو رد کارت آقا پسر.
چرخیدم و تا خواستم برم جلومو گرفت و با التماس
گفت: خواهش میکنم محدثه، بذار باهات حرف بزنم
از دلت دربیارم، بگم گه خوردم راضیت میکنه؟
با اخم گفتم: دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم، تو و
برادرت درست شبیه همید، اون برادرتم آبجی
بیچارهی منو اسیر خودش کرده، ولی من مثل
مطهره زود خام نمیشم.
از کنارش رد شدم.
باز رو به روم وایساد.
-لطفا.
با کمی مکث جدي گفتم: حرفتو بگو.
-بیا بریم تو ماشین، اینجا که نمیشه.
چشمکی زد.
-یه بستنی هم مهمون من.
با حرص گفتم: لعنت بهت که منو با بستنی امتحان
نکنی!
لبخند عمیقی زد.
کیسهها رو رو به روش گرفتم.
-بگیرشون.
با لبخند گرفتشون.
-بریم.
پشت سرش رفتم.
کنار النتراي مشکیش وایسادیم.
لعنتی چه ماشینی هم دارهها.
محو ماشینش بودم که با صداش تموم حس و حالم
پرید.
-سوئیچو از جیبم بیرون بیار، دستم که میبینی
بنده.
-تو کدومه؟
پاي راستشو بالا آورد.
دستمو داخل جیبش کردم و سوئیچو برداشتم.
قفلو زدم و در عقبو باز کردم که میوهها رو داخل ماشین گذاشت و در رو بست.
دست به جیب وایسادم تا درمو برام باز کنه.
میدونم که پرروعم، همه بهم میگند.
خواست دور بزنه که گفتم: اول در منو باز کن.
خندون در رو باز کرد.
-بفرمائید بانو.
نشستم که درمو بست.
موهامو مرتب کردم.
داخل ماشین نشست که سوئیچو بهش دادم.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
آهنگ مزخرفی پلی شد که عوضش کردم، بازم
عوضش کردم و بازم.
با خنده گفت: خیلی پررویی!
سرجام درست نشستم و خونسرد گفتم: میدونم.
کوتاه بهم نگاه کرد و خندید.
-درست برعکس مطهرهاي، اون خجالتی اما تو
خودمونی و پررو.
-نظر لطفته.
بازم خندید.
مگه دارم جک تعریف میکنم؟
-حالا هم حرفتو بگو زودتر بستنی واسم بخر بعدم
ببرم خونه.
سعی کرد نخنده.
نفس عمیقی کشید.
-معذرت میخوام.
مانتومو مرتب کردم.
-بعدش.
معترضانه گفت: محدثه؟!
بهش نگاه کردم.
-بگو.
کوتاه بهم نگاه کرد و دستی به گردنش کشید.
-واقعا دیشب نفهمیدم که چیکار میکنم، یه دفعه
به خودم اومدم.
-همش تقصیر اون سیگارست.
پوفی کشید.
-تو هم گیر دادي به اونا، چه ربطی داره آخه؟
با اخم گفتم: خیلیم ربط داره، معلوم نیست اون
دختره چه کوفتی داره بهت میده، تو چرا اینقدر
خري بهش اعتماد میکنی؟
با ابروهاي بالا رفته بهم نگاه کرد.
-مگه بد میگم؟ اون دختره...
خندید و حرفمو قطع کرد.
-دز حسادتت رفته بالا بهش تهمت میزنی.
نگاهمو ازش گرفت و با حرص زیرلب گفتم:
استغفراالله.
یه دفعه بهش توپیدم: حسادت چیه؟ حسادت
حسادت میکنی.
از ترس نزدیک بود فرمون ازدستش در بره ولی کنترلش کرد.
با تعجب گفت: چته دیوونه؟ زهر ترك شدم.
نفس عصبی کشیدم.
#پارت_۱۲۴
اخم کردم و بازومو آزاد کردم.
-برو رد کارت آقا پسر.
چرخیدم و تا خواستم برم جلومو گرفت و با التماس
گفت: خواهش میکنم محدثه، بذار باهات حرف بزنم
از دلت دربیارم، بگم گه خوردم راضیت میکنه؟
با اخم گفتم: دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم، تو و
برادرت درست شبیه همید، اون برادرتم آبجی
بیچارهی منو اسیر خودش کرده، ولی من مثل
مطهره زود خام نمیشم.
از کنارش رد شدم.
باز رو به روم وایساد.
-لطفا.
با کمی مکث جدي گفتم: حرفتو بگو.
-بیا بریم تو ماشین، اینجا که نمیشه.
چشمکی زد.
-یه بستنی هم مهمون من.
با حرص گفتم: لعنت بهت که منو با بستنی امتحان
نکنی!
لبخند عمیقی زد.
کیسهها رو رو به روش گرفتم.
-بگیرشون.
با لبخند گرفتشون.
-بریم.
پشت سرش رفتم.
کنار النتراي مشکیش وایسادیم.
لعنتی چه ماشینی هم دارهها.
محو ماشینش بودم که با صداش تموم حس و حالم
پرید.
-سوئیچو از جیبم بیرون بیار، دستم که میبینی
بنده.
-تو کدومه؟
پاي راستشو بالا آورد.
دستمو داخل جیبش کردم و سوئیچو برداشتم.
قفلو زدم و در عقبو باز کردم که میوهها رو داخل ماشین گذاشت و در رو بست.
دست به جیب وایسادم تا درمو برام باز کنه.
میدونم که پرروعم، همه بهم میگند.
خواست دور بزنه که گفتم: اول در منو باز کن.
خندون در رو باز کرد.
-بفرمائید بانو.
نشستم که درمو بست.
موهامو مرتب کردم.
داخل ماشین نشست که سوئیچو بهش دادم.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
آهنگ مزخرفی پلی شد که عوضش کردم، بازم
عوضش کردم و بازم.
با خنده گفت: خیلی پررویی!
سرجام درست نشستم و خونسرد گفتم: میدونم.
کوتاه بهم نگاه کرد و خندید.
-درست برعکس مطهرهاي، اون خجالتی اما تو
خودمونی و پررو.
-نظر لطفته.
بازم خندید.
مگه دارم جک تعریف میکنم؟
-حالا هم حرفتو بگو زودتر بستنی واسم بخر بعدم
ببرم خونه.
سعی کرد نخنده.
نفس عمیقی کشید.
-معذرت میخوام.
مانتومو مرتب کردم.
-بعدش.
معترضانه گفت: محدثه؟!
بهش نگاه کردم.
-بگو.
کوتاه بهم نگاه کرد و دستی به گردنش کشید.
-واقعا دیشب نفهمیدم که چیکار میکنم، یه دفعه
به خودم اومدم.
-همش تقصیر اون سیگارست.
پوفی کشید.
-تو هم گیر دادي به اونا، چه ربطی داره آخه؟
با اخم گفتم: خیلیم ربط داره، معلوم نیست اون
دختره چه کوفتی داره بهت میده، تو چرا اینقدر
خري بهش اعتماد میکنی؟
با ابروهاي بالا رفته بهم نگاه کرد.
-مگه بد میگم؟ اون دختره...
خندید و حرفمو قطع کرد.
-دز حسادتت رفته بالا بهش تهمت میزنی.
نگاهمو ازش گرفت و با حرص زیرلب گفتم:
استغفراالله.
یه دفعه بهش توپیدم: حسادت چیه؟ حسادت
حسادت میکنی.
از ترس نزدیک بود فرمون ازدستش در بره ولی کنترلش کرد.
با تعجب گفت: چته دیوونه؟ زهر ترك شدم.
نفس عصبی کشیدم.
۸۶۹
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.