part 47
part 47
تهیونگ از کنار سیون رد شود و به حرفاش توجه نکرد
اما با خودش فکر میکرد اکه ات بفهمه چیکار میکنه یعنی مثل الان دوستش داره یا نه
تهیونگ
وقتی سیون اون حرفارو زد خیلی عصبانی شدم
وارد اوتاق شدم دیدم ات توی اوتاق نیست از حمام صدای آب میومده
یعنی توی حمامه لباسو عوض کردم و مشغوله شونه کردن موهام بودم
که ات از حمام اومد بیرون حرفای سیون خیلی عصبانیم کرده بود
فقد یه جواب کوتاه به سوال ات دادم از اوتاق خارج شدم
به سمت شرکت حرکت کردم
《عصر همان روز 》
ات توی اوتاقش نشسته بود و به حرفای پدرش فکر میکرد
باور اینکه پدر و مادر واقعی تهیونگ بخاطر آقای کیم کشته شده باشن
براش سخت بود پس تهیونگ چطور مینوتسن اینو باور کنه
اما مخفی کردنه این حقیقت کاره درستی نبود پس تصمیم گرفت
به تهیونگ بگه اما چطور خیلی فکر کرد که بلخره یه فکری به سرش زد
بلند و از اوتاق خارج شد به سمت اوتاقش کار پدر تهیونگ رفت
در زد و وارد اوتاق شد که دیدم مادر تهیونگ هم اونجاست
ات : پدر وقت دارید میخوام در مورد یه چیزی باهاتون حرف بزنم
پ/تهیونگ: بله دوخترم بیا بشین
ات نشسته روی مبل کنار میز
ات : پدر چرا به تهیونگ حقیقتو درمورد مرگ پدر مادرش نگفتین
پ/تهیونگ : تو از کجا فهميدی(با تعجب)
ات : این مهم نیست که من از کجا فعمیدم شما باید به تهیونگ حقیقت رو بگین وگرنه خودم میگم (سرد و جدی )
پ/تهیونگ : تو داری منو تهدید میکنی
ات : اگه شما میخواهید تهدید حسابش کنی یا هر چیزه دیگهای
اما باید این موضوع بهش بگین (جدی )
پ/تهیونگ: تو از من به پسری که مثل بچه خودم بزرگش کردم بگم
دشمنام میخواستن من بکشن اما به جاش مامان بابای تورو کشتن
ات : آره درسته شما باید خیلی وقتی بیش اونو بهش میگفتین
م/تهیونگ: دوخترم همچین چیزیو از ما نخواه چطور میتونیم بهش بگیم آزمون متنفر میشه( با نگرانی )
ات : بازم به فکر خودتون هستین اگه اونو مثل پسر خودتون دوست داشتین بهش دروغ نمیگفتین(با عصبانیت )
پ/ تهیونگ: باشه قبوله بهش میگم (یا ناراحتی)
م/تهیونگ: نه عزیزم نمیتونی همچین کاری بکنی اون پسر ماست
(روبه پدر تهیونگ )
پ/تهیونگ: میدونم منم دلم به این کار رازی نیست اما ات راست میکه
ما نمیتونیم تا آخر عمر این موضوع مخفی کنیم (با ناراحتی )
ات : خوبه پس هرچه زود تر بهش بگین
ات بلند شد که بره که با حرف مادر تهیونگ سرجاش ایستاد
م/تهیونگ: چطور همسري هستی که رازی هستی شوهرت ناراحت بشه
ات : من رازیم یه مدت ناراحت بشه اما نمیخوام بهش دروغ بگم
پ/تهیونگ: من بهش میگم اما یکم بهم وقتی بده
ات : باشه این همه سال مخفی کردی چند روزم روش
ادامه دارد >>>>>>>>>>>
تهیونگ از کنار سیون رد شود و به حرفاش توجه نکرد
اما با خودش فکر میکرد اکه ات بفهمه چیکار میکنه یعنی مثل الان دوستش داره یا نه
تهیونگ
وقتی سیون اون حرفارو زد خیلی عصبانی شدم
وارد اوتاق شدم دیدم ات توی اوتاق نیست از حمام صدای آب میومده
یعنی توی حمامه لباسو عوض کردم و مشغوله شونه کردن موهام بودم
که ات از حمام اومد بیرون حرفای سیون خیلی عصبانیم کرده بود
فقد یه جواب کوتاه به سوال ات دادم از اوتاق خارج شدم
به سمت شرکت حرکت کردم
《عصر همان روز 》
ات توی اوتاقش نشسته بود و به حرفای پدرش فکر میکرد
باور اینکه پدر و مادر واقعی تهیونگ بخاطر آقای کیم کشته شده باشن
براش سخت بود پس تهیونگ چطور مینوتسن اینو باور کنه
اما مخفی کردنه این حقیقت کاره درستی نبود پس تصمیم گرفت
به تهیونگ بگه اما چطور خیلی فکر کرد که بلخره یه فکری به سرش زد
بلند و از اوتاق خارج شد به سمت اوتاقش کار پدر تهیونگ رفت
در زد و وارد اوتاق شد که دیدم مادر تهیونگ هم اونجاست
ات : پدر وقت دارید میخوام در مورد یه چیزی باهاتون حرف بزنم
پ/تهیونگ: بله دوخترم بیا بشین
ات نشسته روی مبل کنار میز
ات : پدر چرا به تهیونگ حقیقتو درمورد مرگ پدر مادرش نگفتین
پ/تهیونگ : تو از کجا فهميدی(با تعجب)
ات : این مهم نیست که من از کجا فعمیدم شما باید به تهیونگ حقیقت رو بگین وگرنه خودم میگم (سرد و جدی )
پ/تهیونگ : تو داری منو تهدید میکنی
ات : اگه شما میخواهید تهدید حسابش کنی یا هر چیزه دیگهای
اما باید این موضوع بهش بگین (جدی )
پ/تهیونگ: تو از من به پسری که مثل بچه خودم بزرگش کردم بگم
دشمنام میخواستن من بکشن اما به جاش مامان بابای تورو کشتن
ات : آره درسته شما باید خیلی وقتی بیش اونو بهش میگفتین
م/تهیونگ: دوخترم همچین چیزیو از ما نخواه چطور میتونیم بهش بگیم آزمون متنفر میشه( با نگرانی )
ات : بازم به فکر خودتون هستین اگه اونو مثل پسر خودتون دوست داشتین بهش دروغ نمیگفتین(با عصبانیت )
پ/ تهیونگ: باشه قبوله بهش میگم (یا ناراحتی)
م/تهیونگ: نه عزیزم نمیتونی همچین کاری بکنی اون پسر ماست
(روبه پدر تهیونگ )
پ/تهیونگ: میدونم منم دلم به این کار رازی نیست اما ات راست میکه
ما نمیتونیم تا آخر عمر این موضوع مخفی کنیم (با ناراحتی )
ات : خوبه پس هرچه زود تر بهش بگین
ات بلند شد که بره که با حرف مادر تهیونگ سرجاش ایستاد
م/تهیونگ: چطور همسري هستی که رازی هستی شوهرت ناراحت بشه
ات : من رازیم یه مدت ناراحت بشه اما نمیخوام بهش دروغ بگم
پ/تهیونگ: من بهش میگم اما یکم بهم وقتی بده
ات : باشه این همه سال مخفی کردی چند روزم روش
ادامه دارد >>>>>>>>>>>
۲۳۴
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.