پارت20
#پارت20
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
وحشت: من پیام تسلیت فرستادم جایدن امیدوارم به دستت رسیده باشه...
مرده که فهمیدم اسمش جایدنه گفت:
ممنون واقعا متاسفم بابت حمله به خونت...
وحشت: این چه حرفیه منم متاسف واسه بچت که مرد....
با حرفاشون نزدیک بود بزنم زیر خنده ...مثل این میموند داری که داری تو هالیوود فیلم میبینی ...والا طرف به اون حمله کرده و اون یکی هم زده بچش رو کشته بعد در کمال ارامش نشستن پیش هم....
به ادامه حرفاشون گوش دادم که گوشی وحشت خان زنگ خورد و پاشد رفت و نیلا هم همراهش...
نیلا موقع رفتن بهم چشمکی زدو رفت..
پای راستم رو انداختم روی پای چپم و با استرس شروع کردم با تکون دادنش و مثلا مزه کردن از جام مشروبی که توی دستم بود...
جایدن: اووووه خانمی این همه لوندی عالیه....
توجهی بهش نکردمو به گفته ی نیلا باید سرد برخورد میکردم...
داشتم زیر نگاهش که داشت سانت به سانت بدنم رو اسکن میکرد عصبی میشدم که اشاره به خالکوبی دستم گفت:
تو عضو سازمانی ...اونم یه هکر حرفه ای ...
من: مشکلی داره...
جایدن: نه ولی تا حالا ندیده بودمت توی سازمان...
من: بله جون من امریکا بودم ...
جایدن: واقعا حیفه این همه زیبایی هست که تو سازمان حیف شه...
من: شما نمیخواد نگران باشید ...
جایدن:واسه چی تهران اومدی...
من: باید بهتون جواب پس بدم ...
جایدن: نه فقط کنجکاو شدم...با آرات توی این خونه ای...
آرات دیگه کی بود نمیدونستم چی بگم که صدای نیلا رو شنیدم...
هورا منظورش از آرات به وحشته ...
اها...خوب شد نیلا این گوشی رو بهم داد واگرنه سوتی میدادم...
من: فک نمیکنم لازم باشه بهتون جواب پس بدم...
همون موقع وحشت که فهمیدم اسم اقا آراته اومد...
آرات اومد کنار من نشست ...
جایدن: اوووه آرات تو میدونستی که این خانمی زیبا عضو سازمانه...
آرات: اره واسه ماموریتی اینجاست...
جایدن: حیف سازمان عاشقی رو ممنوع کرده واگرنه خودم اولین نفر خاهان این خانم بودم...
آرات: هر کسی نظری داره...ولی من همچین فکری ندارم...
من چیزای خاصو دوست دارم...
جایدن: شما با هم بودنتون عالی میشه پسر...یکی هکر رده بالا و نخبه و دیگری وحشت سازمان...
آرات: من همچین نظری ندارم...
اون یکی پسره که با آرات بود اومد سمتو و گفت:
سلام جایدن تسلیت میگم ...
جایدن: ممنونم دنیل...
پس اسم اینم دنیله...
دنیل: بانو افتخار همراهی میدین...
و بعدش چشمکی زد ...
فهمیدم باید برم واسه همین جام توی دستم رو گزاشتم و دستش رو گرفتم و بلند شدم...
با هم سمت بار گوشه سالن رفتیم و منو نشوند و خودش هم نشست و دوتا پیک سفارش داد...
من: باید چی کار کنم حالا..
دنیل: هیچی میشینی اینجا فعلا تا وحشت دستور صادر کنه...
اینم پست های جبرانی این دوروز...😃
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
وحشت: من پیام تسلیت فرستادم جایدن امیدوارم به دستت رسیده باشه...
مرده که فهمیدم اسمش جایدنه گفت:
ممنون واقعا متاسفم بابت حمله به خونت...
وحشت: این چه حرفیه منم متاسف واسه بچت که مرد....
با حرفاشون نزدیک بود بزنم زیر خنده ...مثل این میموند داری که داری تو هالیوود فیلم میبینی ...والا طرف به اون حمله کرده و اون یکی هم زده بچش رو کشته بعد در کمال ارامش نشستن پیش هم....
به ادامه حرفاشون گوش دادم که گوشی وحشت خان زنگ خورد و پاشد رفت و نیلا هم همراهش...
نیلا موقع رفتن بهم چشمکی زدو رفت..
پای راستم رو انداختم روی پای چپم و با استرس شروع کردم با تکون دادنش و مثلا مزه کردن از جام مشروبی که توی دستم بود...
جایدن: اووووه خانمی این همه لوندی عالیه....
توجهی بهش نکردمو به گفته ی نیلا باید سرد برخورد میکردم...
داشتم زیر نگاهش که داشت سانت به سانت بدنم رو اسکن میکرد عصبی میشدم که اشاره به خالکوبی دستم گفت:
تو عضو سازمانی ...اونم یه هکر حرفه ای ...
من: مشکلی داره...
جایدن: نه ولی تا حالا ندیده بودمت توی سازمان...
من: بله جون من امریکا بودم ...
جایدن: واقعا حیفه این همه زیبایی هست که تو سازمان حیف شه...
من: شما نمیخواد نگران باشید ...
جایدن:واسه چی تهران اومدی...
من: باید بهتون جواب پس بدم ...
جایدن: نه فقط کنجکاو شدم...با آرات توی این خونه ای...
آرات دیگه کی بود نمیدونستم چی بگم که صدای نیلا رو شنیدم...
هورا منظورش از آرات به وحشته ...
اها...خوب شد نیلا این گوشی رو بهم داد واگرنه سوتی میدادم...
من: فک نمیکنم لازم باشه بهتون جواب پس بدم...
همون موقع وحشت که فهمیدم اسم اقا آراته اومد...
آرات اومد کنار من نشست ...
جایدن: اوووه آرات تو میدونستی که این خانمی زیبا عضو سازمانه...
آرات: اره واسه ماموریتی اینجاست...
جایدن: حیف سازمان عاشقی رو ممنوع کرده واگرنه خودم اولین نفر خاهان این خانم بودم...
آرات: هر کسی نظری داره...ولی من همچین فکری ندارم...
من چیزای خاصو دوست دارم...
جایدن: شما با هم بودنتون عالی میشه پسر...یکی هکر رده بالا و نخبه و دیگری وحشت سازمان...
آرات: من همچین نظری ندارم...
اون یکی پسره که با آرات بود اومد سمتو و گفت:
سلام جایدن تسلیت میگم ...
جایدن: ممنونم دنیل...
پس اسم اینم دنیله...
دنیل: بانو افتخار همراهی میدین...
و بعدش چشمکی زد ...
فهمیدم باید برم واسه همین جام توی دستم رو گزاشتم و دستش رو گرفتم و بلند شدم...
با هم سمت بار گوشه سالن رفتیم و منو نشوند و خودش هم نشست و دوتا پیک سفارش داد...
من: باید چی کار کنم حالا..
دنیل: هیچی میشینی اینجا فعلا تا وحشت دستور صادر کنه...
اینم پست های جبرانی این دوروز...😃
۱۱.۵k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.