پارت19
#پارت19
رمان تقدیر خاکستری... #آرات...
من:خیلی گناه دارن که بخوان بخاطر تو شکنجه شن...
ولش کردم که با بغض گفت: باشه میان ولی اون لباس رو نمیپوشم...
من: مثل این که خودت دلت میخواد بلایی سرشون بیاد ...
من که از خدامه یخورده تفریح بد نیست واسم ...
گریش گرفته پاش رو زد روی زمین و رفت سمت لباسش..
برگشتم و با بچه ها اومدیم از اتاق بیرون...
#هورا...
دلم نمیخواست برم ...ولی بخاطر دخترا هم شده باید میرفتم...
نگاهی به لباس کردم دلم میخواست پارش کنم ...
اخه اینم لباسه ...نیم متر هم نمیشه...
حرصی پاشدم پوشیدمش و با چیز هایی که واسم اورده بودن
طبق گفته برهان باید ارایش تیره مکردم ...
سایه مشکی زدم و خط چشم کشیدم و رژ مشکی رو که اورده بودن رو زدم ...
موهام رو باز کردم و شونه زدم و فرق باز کردم و از گیری که توی وسایلا بود زدم بهش...لاک مشکی هم زدم ...
کفش پاشنه بلند رو هم پوشیدم نگاهی به خودم انداختم واقعا خوب شد بود ...یه جوری خاص بود ...
داشتم خودم رو دید میزدم که در اتاق باز شدو برهان و نیلا اومدن داخل...
نیلا لباس دکلته کوتاه مشکی پوشیده بود و کفش قرمز و ارایشی با تن رنگ سرخ و لاکی که به زیبایی روی ناخنش بود
واون خالکوبی که داشت از اون دختری عالی ساخته بود...
برهانم کت و شلوار پوشیده بود ...
نیلا: بجنب هورا مراسم شروع شده...امیدوارم یادت نرفته باشه اموزش ها رو ...
من: نه یادم هست...
منو بین خودشون گذاشتن و از اتاق اومدیم بیرون..
صدای اهنگ خارجی از پایین میومد از پله ها رفتیم پایین که
ادمای زیادی رو دیدم که پایین بودن ...
مردا همه هیکلی و کت و شلواری و خانوما همگی با لباس های دکلته و باز مثل ما و ارایش های غلیظ...
برهان دستم رو کشید و بردم سمت مبلی که اون مردم وحشت روش نشسته بود...
منو نشوندن بغل دستش و خودشون هم نشستن کنارمون...
نگاهی بهم کردو گفت: امیدوارم بتونی خوب نقشت رو اجرا کنی...واگرنه اتفاق جالبی بعد از مهمونی در انتظارت نیست...
چیزی نگفتم و سعی کردم خودمو اروم کنم که میتونم...
مهمونا هی بهشون اضافه میشد و برهان رفته بود و نیلا داشت با این غول بیابونی حرف میزدن و سیگار میکشیدن یهو نیلا به خدمتکاری که مشروب سرو میکرد گفت واسمون بیاره ...
اون دوتا برداشتن و منم باید بر میداشتم طبق گفتشون...
برداشتم و گرفتم توی دستم ...
همین طوری داشتم اطراف رو دید میزدم که دیدم مردی به سمتمون میاد و پشت سرش هم چهار تا از اون غول تشنا راه میرن...
نگاهی به این دو تا کردم که بی هیچ توجه ای داشتن باهم حرف میزدن...
مرده اومد نشست روی مبل روبه روی من و رو به وحشت گفت: چطوری پسر...خوشحالم که میبینمت...
وحشت: منم همین طور ...
نیلا: تسلیت میگم...
مرده: ممنون واقعا نیلا...
رمان تقدیر خاکستری... #آرات...
من:خیلی گناه دارن که بخوان بخاطر تو شکنجه شن...
ولش کردم که با بغض گفت: باشه میان ولی اون لباس رو نمیپوشم...
من: مثل این که خودت دلت میخواد بلایی سرشون بیاد ...
من که از خدامه یخورده تفریح بد نیست واسم ...
گریش گرفته پاش رو زد روی زمین و رفت سمت لباسش..
برگشتم و با بچه ها اومدیم از اتاق بیرون...
#هورا...
دلم نمیخواست برم ...ولی بخاطر دخترا هم شده باید میرفتم...
نگاهی به لباس کردم دلم میخواست پارش کنم ...
اخه اینم لباسه ...نیم متر هم نمیشه...
حرصی پاشدم پوشیدمش و با چیز هایی که واسم اورده بودن
طبق گفته برهان باید ارایش تیره مکردم ...
سایه مشکی زدم و خط چشم کشیدم و رژ مشکی رو که اورده بودن رو زدم ...
موهام رو باز کردم و شونه زدم و فرق باز کردم و از گیری که توی وسایلا بود زدم بهش...لاک مشکی هم زدم ...
کفش پاشنه بلند رو هم پوشیدم نگاهی به خودم انداختم واقعا خوب شد بود ...یه جوری خاص بود ...
داشتم خودم رو دید میزدم که در اتاق باز شدو برهان و نیلا اومدن داخل...
نیلا لباس دکلته کوتاه مشکی پوشیده بود و کفش قرمز و ارایشی با تن رنگ سرخ و لاکی که به زیبایی روی ناخنش بود
واون خالکوبی که داشت از اون دختری عالی ساخته بود...
برهانم کت و شلوار پوشیده بود ...
نیلا: بجنب هورا مراسم شروع شده...امیدوارم یادت نرفته باشه اموزش ها رو ...
من: نه یادم هست...
منو بین خودشون گذاشتن و از اتاق اومدیم بیرون..
صدای اهنگ خارجی از پایین میومد از پله ها رفتیم پایین که
ادمای زیادی رو دیدم که پایین بودن ...
مردا همه هیکلی و کت و شلواری و خانوما همگی با لباس های دکلته و باز مثل ما و ارایش های غلیظ...
برهان دستم رو کشید و بردم سمت مبلی که اون مردم وحشت روش نشسته بود...
منو نشوندن بغل دستش و خودشون هم نشستن کنارمون...
نگاهی بهم کردو گفت: امیدوارم بتونی خوب نقشت رو اجرا کنی...واگرنه اتفاق جالبی بعد از مهمونی در انتظارت نیست...
چیزی نگفتم و سعی کردم خودمو اروم کنم که میتونم...
مهمونا هی بهشون اضافه میشد و برهان رفته بود و نیلا داشت با این غول بیابونی حرف میزدن و سیگار میکشیدن یهو نیلا به خدمتکاری که مشروب سرو میکرد گفت واسمون بیاره ...
اون دوتا برداشتن و منم باید بر میداشتم طبق گفتشون...
برداشتم و گرفتم توی دستم ...
همین طوری داشتم اطراف رو دید میزدم که دیدم مردی به سمتمون میاد و پشت سرش هم چهار تا از اون غول تشنا راه میرن...
نگاهی به این دو تا کردم که بی هیچ توجه ای داشتن باهم حرف میزدن...
مرده اومد نشست روی مبل روبه روی من و رو به وحشت گفت: چطوری پسر...خوشحالم که میبینمت...
وحشت: منم همین طور ...
نیلا: تسلیت میگم...
مرده: ممنون واقعا نیلا...
۱۱.۶k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.