پارت21
#پارت21
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
بیحوصله نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم که یهو دنیل پاشدو دستم رو گرفت وکشید دنبال خودش...
من: میگم احیانا منو با کش اشتباه نگرفتیی...
دنیل: میدونی چقدر وقتی لبات کنار همن خوشگل تری...
اول نفهمیدم چی گفت ولی ...
من:خیلی بی شعوری...من خفه شم دیگه...
دنیل: لطف میکنی...
پوفی کردم که بردم توی اتاقی و درو بست قفل کرد ...
من: واسه چی منو اوردی اینجا...
دنیل: متاسفانه مجبورم به دستور وحشت عمل کنم و تورو تحمل تا اخر شب...
پوفی کردمو و رفتم سمت مبل اتاقش و نشستم و کفشم رو در اوردم اوفففففف پام ترکید ها...
دنیل هم روی تخت خودش رو انداخت و سیگاری در اورد و مشغول شد...
دلم میخواست منم بکشم رفتم سمتش ..
دنیل: چیه باز پاشدی...
من: به منم میدی...
دنیل: میکشی..
من: اره اگه بدی..
پاکت و فندک رو انداخت سمت منو و منم واسه خودم یه نخ در اوردم و روشن کردم...
من: مرسی ..
چیزی نگفتو و چشماش رو بست ..
رفتم سمت همون مبلو نشستم روش حوصلم سر رفته بود نگاهی به اتاقش کردم هیچی چیز جالبی نداشت بیحوصله خواستم بخوابم که چشمم به زیر تختش افتاد...
رفتم سمتش که دنیل گفت:
چته باز پاشدی...
من: میگم میشه ...میشه ..
دنیل: چی میشه ...
من' : میشه گیتاری که زیر تخته رو ببینم.....
دنیل: بردار ولی خواهشا خرابش نکن صدا گوش خراش هم درست نکن...
با خوشحالی خم شدمو و از زیر تخت درش اوردم ..
رفتم روی مبل نشستم و از کاور درش اوردم خیلی خوشگل برد...
یه شعر ترکی که دوسش داشتم رو یادم اومد ...
اکورد گرفتم و شروع کردم به زدن...
دنیل با صدای گیتار دستش رو از چشمش برداشتو با تعجب نگام کرد..
شروع کردم اروم خوندن ...
چشمام رو بستم و یاد خاطراتم با عسل و بلوط افتادم...
خیلی این اهنگو دوست داشتن ...
قطره اشکی از دلتنگی از چشمم افتاد..
اهنگ که تموم شد دنیل گفت:
واقعا خیلی خوب زدی...چقدره کار میکنی...صدات خیلی خوب بود
من: ممنونم ....از بچگی ...ارومم میکنه..
دنیل: اها...بده منم بزنم...
دادم دستش که اونم شروع کرد زدن اهنگی... خوب میزد ولی چندتا اشکال داشت..
بعد از تموم شدنش گفتم: خوب زدی ها ولی خوب اشتباه هم داشتی...
و بعدش اشتباه ها رو بهش گفتم واسه خودمون مشغول بودیم دو ساعتی...
که خستش شدو گفت:
دستت مرسی حالا بیا یه اهنگ خوشگل بخون حال کنیم..
ازش گرفتمو و این دفعه هم اهنگ ترکی قدیمی رو شروع کردم به زدن...
#آرات...
کسایی اومده بودن که نباید هورا رو بدیدن بخاطر
همین گفتم برن اتاقش که کسی هم بهش نخواد گیر بده یا ببینن که توی اتاق تنها هستش...
دوساعتی بود که گذشته بود که سالن خالی شده بود برهان و نیلا داشتن به خدمتکارا و نگهبانا دستور میدادن..
رفتم سمت اتاق دنیل که صدای اهنگی ازش میاومد ...با شنیدن اهنگ....
رمان تقدیر خاکستری... #هورا...
بیحوصله نشسته بودم و به بقیه نگاه میکردم که یهو دنیل پاشدو دستم رو گرفت وکشید دنبال خودش...
من: میگم احیانا منو با کش اشتباه نگرفتیی...
دنیل: میدونی چقدر وقتی لبات کنار همن خوشگل تری...
اول نفهمیدم چی گفت ولی ...
من:خیلی بی شعوری...من خفه شم دیگه...
دنیل: لطف میکنی...
پوفی کردم که بردم توی اتاقی و درو بست قفل کرد ...
من: واسه چی منو اوردی اینجا...
دنیل: متاسفانه مجبورم به دستور وحشت عمل کنم و تورو تحمل تا اخر شب...
پوفی کردمو و رفتم سمت مبل اتاقش و نشستم و کفشم رو در اوردم اوفففففف پام ترکید ها...
دنیل هم روی تخت خودش رو انداخت و سیگاری در اورد و مشغول شد...
دلم میخواست منم بکشم رفتم سمتش ..
دنیل: چیه باز پاشدی...
من: به منم میدی...
دنیل: میکشی..
من: اره اگه بدی..
پاکت و فندک رو انداخت سمت منو و منم واسه خودم یه نخ در اوردم و روشن کردم...
من: مرسی ..
چیزی نگفتو و چشماش رو بست ..
رفتم سمت همون مبلو نشستم روش حوصلم سر رفته بود نگاهی به اتاقش کردم هیچی چیز جالبی نداشت بیحوصله خواستم بخوابم که چشمم به زیر تختش افتاد...
رفتم سمتش که دنیل گفت:
چته باز پاشدی...
من: میگم میشه ...میشه ..
دنیل: چی میشه ...
من' : میشه گیتاری که زیر تخته رو ببینم.....
دنیل: بردار ولی خواهشا خرابش نکن صدا گوش خراش هم درست نکن...
با خوشحالی خم شدمو و از زیر تخت درش اوردم ..
رفتم روی مبل نشستم و از کاور درش اوردم خیلی خوشگل برد...
یه شعر ترکی که دوسش داشتم رو یادم اومد ...
اکورد گرفتم و شروع کردم به زدن...
دنیل با صدای گیتار دستش رو از چشمش برداشتو با تعجب نگام کرد..
شروع کردم اروم خوندن ...
چشمام رو بستم و یاد خاطراتم با عسل و بلوط افتادم...
خیلی این اهنگو دوست داشتن ...
قطره اشکی از دلتنگی از چشمم افتاد..
اهنگ که تموم شد دنیل گفت:
واقعا خیلی خوب زدی...چقدره کار میکنی...صدات خیلی خوب بود
من: ممنونم ....از بچگی ...ارومم میکنه..
دنیل: اها...بده منم بزنم...
دادم دستش که اونم شروع کرد زدن اهنگی... خوب میزد ولی چندتا اشکال داشت..
بعد از تموم شدنش گفتم: خوب زدی ها ولی خوب اشتباه هم داشتی...
و بعدش اشتباه ها رو بهش گفتم واسه خودمون مشغول بودیم دو ساعتی...
که خستش شدو گفت:
دستت مرسی حالا بیا یه اهنگ خوشگل بخون حال کنیم..
ازش گرفتمو و این دفعه هم اهنگ ترکی قدیمی رو شروع کردم به زدن...
#آرات...
کسایی اومده بودن که نباید هورا رو بدیدن بخاطر
همین گفتم برن اتاقش که کسی هم بهش نخواد گیر بده یا ببینن که توی اتاق تنها هستش...
دوساعتی بود که گذشته بود که سالن خالی شده بود برهان و نیلا داشتن به خدمتکارا و نگهبانا دستور میدادن..
رفتم سمت اتاق دنیل که صدای اهنگی ازش میاومد ...با شنیدن اهنگ....
۴.۴k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.