پارت18
#پارت18
رمان تقدیر خاکستری... #خزان....
سیروان: همون کد که دست بابات بود..
من: مردک بابای من الان دوساله که مرده ...
سیروان : میدونم که مرده واسه همین ا ومدم سراغ تو...
من: من کدی رو نمیدونم ...
سیروان: اره تو راست میگی ...حیف شد خودت حرف نزدی....
حیفه به خدا این پوست سفیده...
من: چی میگی واسه خودت ...بیا بازم کن تا نشونت بدم...
سیروان بی توجه به حرفام رفت بیرون از اتاق و درم بست...
نمیدونست از چی حرف میزنن ..کدوم کد رو میگن ...به باباش چه ربطی داره...
توی مغزم هزارتا سوال بود که نمیدونستم جواب هاشون رو..
نمیدونستم قرار چه بلایی سرم بیارن...
چند ساعتی بود که داشتم فکر میکردم که یهو در اتاق باز شد..
مردی اومد داخل و ساندویجی رو اورد و دستم رو باز کردو گفت بخور...
گشنم بود واسه زدنشون و فرار نیاز به نیرو داشتم واسه همین خوردم اونم بعد از تموم شدن اومد دستم رو ببنده که همین که خم شد دور خوردم طرفش و مشت محکمی به صورتش زدم و پشت هم بهش مشت زدم که از پشت دستام اسیر شدن...
نگاهی به دستام کردم که هر کدومش رو یه نفر گرفته بود شروع کردم تقلا که همون موقع اون مردک سیروان اومد داخل و با دیدن ما اون جوری شروع کرد به دست زدن ...
سیروان: افرین ....افرین دختر...خاک تو سرت مرد که از یه زن خوردی...
بعد عصبی رو به اون دوتا که دستام رو گرفته بودن گفت: ببرینش اتاق ته راه رو...
مرده: ولی قربان...
سیروان: بجنب مردک ...
مرده: میمیره ها...
سیروان: اون که تونسته این غول رو بزنه میتونه تحمل کنه...ببریدش دیگه...
اونا پاهام رو باز کردن و به زور منو بردن سمت اتاقی که سیروان گفت ...
در اتاق که باز شد نفسم قطع شد...
پاهام یاری نکردو خواستم بیوفتم که اونا گرفتنم و بردن توی اتاق...
خوابوندنم روی تخت فلزی و دستام و پاهام رو بستن به سگک های فلزی وصل به تخت...
رفتن بیرون و در بستن...
توی شک بودم ...
اتاق این قدر وحشتناک بود که نفس کشیدن رو یادم رفته بود...
با بهت به اون وسایل شکنجه نگاه کردم ...
همه چی پیدا میشد توی اتاق...
از شلاق گرفته تا اره برقی که با اویزون بودن یا روی میز بزرگ توی اتاق بود چیده شده بودن...
#آرات...
امشب قرار بود مهمونی برگذار شه همه چی درست بود و بچه ها کار هاشون رو درست انجام داده بودن...
داشتم کارای اخر رو انجام میدادم که صدای جیغ و داد بلند شد...
بلند شدم و زد از اتاق بیرون...
صدا از اتاق دختره بود ...رفتم سمت اتاق و درو باز کردم که دنیل و برهان رو دیدم داخلن...
من: چه خبره اینجا...چته این قدر داد میزنی تو...
برهان: میگه من این لباس رو نمیپوشم ...ارایشم نمیکنم ...نمیخوام بیام...
من: غلط میکنه ...یک ساعت وقت داری حاضر شی ...
هورا: من نمیام ..
رفتم سمتش و گلوش رو گرفتم و توی صورتش گفتم: بهتره که بیای بچه ... نکنه یادت رفته دوستات رو...اخی چقدر گناه دارن
رمان تقدیر خاکستری... #خزان....
سیروان: همون کد که دست بابات بود..
من: مردک بابای من الان دوساله که مرده ...
سیروان : میدونم که مرده واسه همین ا ومدم سراغ تو...
من: من کدی رو نمیدونم ...
سیروان: اره تو راست میگی ...حیف شد خودت حرف نزدی....
حیفه به خدا این پوست سفیده...
من: چی میگی واسه خودت ...بیا بازم کن تا نشونت بدم...
سیروان بی توجه به حرفام رفت بیرون از اتاق و درم بست...
نمیدونست از چی حرف میزنن ..کدوم کد رو میگن ...به باباش چه ربطی داره...
توی مغزم هزارتا سوال بود که نمیدونستم جواب هاشون رو..
نمیدونستم قرار چه بلایی سرم بیارن...
چند ساعتی بود که داشتم فکر میکردم که یهو در اتاق باز شد..
مردی اومد داخل و ساندویجی رو اورد و دستم رو باز کردو گفت بخور...
گشنم بود واسه زدنشون و فرار نیاز به نیرو داشتم واسه همین خوردم اونم بعد از تموم شدن اومد دستم رو ببنده که همین که خم شد دور خوردم طرفش و مشت محکمی به صورتش زدم و پشت هم بهش مشت زدم که از پشت دستام اسیر شدن...
نگاهی به دستام کردم که هر کدومش رو یه نفر گرفته بود شروع کردم تقلا که همون موقع اون مردک سیروان اومد داخل و با دیدن ما اون جوری شروع کرد به دست زدن ...
سیروان: افرین ....افرین دختر...خاک تو سرت مرد که از یه زن خوردی...
بعد عصبی رو به اون دوتا که دستام رو گرفته بودن گفت: ببرینش اتاق ته راه رو...
مرده: ولی قربان...
سیروان: بجنب مردک ...
مرده: میمیره ها...
سیروان: اون که تونسته این غول رو بزنه میتونه تحمل کنه...ببریدش دیگه...
اونا پاهام رو باز کردن و به زور منو بردن سمت اتاقی که سیروان گفت ...
در اتاق که باز شد نفسم قطع شد...
پاهام یاری نکردو خواستم بیوفتم که اونا گرفتنم و بردن توی اتاق...
خوابوندنم روی تخت فلزی و دستام و پاهام رو بستن به سگک های فلزی وصل به تخت...
رفتن بیرون و در بستن...
توی شک بودم ...
اتاق این قدر وحشتناک بود که نفس کشیدن رو یادم رفته بود...
با بهت به اون وسایل شکنجه نگاه کردم ...
همه چی پیدا میشد توی اتاق...
از شلاق گرفته تا اره برقی که با اویزون بودن یا روی میز بزرگ توی اتاق بود چیده شده بودن...
#آرات...
امشب قرار بود مهمونی برگذار شه همه چی درست بود و بچه ها کار هاشون رو درست انجام داده بودن...
داشتم کارای اخر رو انجام میدادم که صدای جیغ و داد بلند شد...
بلند شدم و زد از اتاق بیرون...
صدا از اتاق دختره بود ...رفتم سمت اتاق و درو باز کردم که دنیل و برهان رو دیدم داخلن...
من: چه خبره اینجا...چته این قدر داد میزنی تو...
برهان: میگه من این لباس رو نمیپوشم ...ارایشم نمیکنم ...نمیخوام بیام...
من: غلط میکنه ...یک ساعت وقت داری حاضر شی ...
هورا: من نمیام ..
رفتم سمتش و گلوش رو گرفتم و توی صورتش گفتم: بهتره که بیای بچه ... نکنه یادت رفته دوستات رو...اخی چقدر گناه دارن
۱۵.۰k
۳۰ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.