پارت22
#پارت22
رمان تقدیر خاکستری ... #آرات...
شنیدن اهنگ سرم تیرکشید و تصویر محوی دیدم...
دستم رو به سرم گرفتم ...
کمی که گذشت در زدم که صدا قطع شد و کمی بعدش در اتاق باز شد...
دنیل: مهمونی تموم شد..
من: اره مهمونا رفتن ...کو دختره...
هورا: من اینجا ...
نگاهی بهش کردم که گیتار به دست نشسته بود روی مبل...
من: دنیل ببرش اتاقش بسشه هر چی نفس خورد..
دنیل: الان مییبرمش ...
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاقم هی صداهای زنی که اون شعر رو با خنده میخوند تو سرم میپیچید ...
دوتا قرص ارامبخش خوردم و سعی کردم بخواب شاید این صداها رو دیگه نشنوم ...
#خزان...
نمیدونم چند ساعت بود که به این تخت بسته شده بودم ترس کل وجودم رو پر کرده بود داشتم تو ذهنم به خودم دلداری میدادم که در اتاق باز شد...
با ترس به اون مرد نگاه میکردم که با لبخند داشت میومد سمتم...
هر چی تا حالا خودم رو دلداری داده بودم با دیدن این مرده پر زدن...
با چشم دنبالش میکردم رفت سمت کمدی که توی اتاق بود و کمد رو باز کرد چند تا وسیله هایی رو در اورد و اورد گذاشت روی میزی که کنار تخت بود نمیدیم چی اورده و این بیشتر میترسوندم ...
اومد سمتم و با سگکی که به تخت وصل بود رو دور گردنم بست کلی تقلا کردم که بی فایده بود حالا سرم رو نمیتونستم تکون بدم یا بلند کنم ...
رفتم و این بار با چیزی دهنم رو بست ...
چند دقیقه ای رفت و این بار چیز خنکی رو روی شکمم حس کردمو ...
از ترس نفسام تند شده بود ...
داشتم فکر میکردم اون چیز خنک چی هست که با کشیدن لباسام و بعدش لخت شدنم نفس این بار گرفت...
میخواست باهام چی کار کنه...
حرفی که نمی تونستم بزنم و فقط تنها راهم گریه کردن بود ...
لباسام رو که کامل حالا از تنم در اورده بود و فقط حالا شلوار تنم بود...
دوباره صدای قدماش بود که رفت ...
داشتم سکته میکردم ...
این دفعه با اومدنش کل تنم خیس شد ...
بیشعور اب یخ ریخته بود روم از سرمای زیاد دندونام به هم میخوردن یخ کرده بودم ...
داشتم میلرزیدم که با ضربه ای که روی بدنم احساس کردم قلبم نزد یهو...
از درد وحشتناکی روی تنم پیچیده بود جیغ وحشتناکی کشیدم که همه ی صدام پشت اون دهن بند حبس شد...
اشکام با هم مسابقه دو گذاشته بودن و یکی بعد از یکی پایین میومدن ...
اون قدر زده بود که دیگه شکمم سر شده بود حس نمیکردم ...
وقتی شلاقش بالا میاومد رد خون رو میدیم روش ...
یهو ضربه هاش قطع شد...
و بازم صدای پاش اومد ...
با اومدن این بارش کنارم سوزش وحشتناکی رو روی شکمم حس کردو از شدت درد بیهوش شدم...
با اب سری که به صورتم خورد چشمام رو باز کردم....
سیروان با لبخند چندشی بالای سرم ایستاده بود...
سیروان: افرین خانمی واقعا خوب تحمل کردی ها...فکر نمیکردم اینقدر تحملت بالا باشه ....افرین واقعا...
من: مردک احمق ....
رمان تقدیر خاکستری ... #آرات...
شنیدن اهنگ سرم تیرکشید و تصویر محوی دیدم...
دستم رو به سرم گرفتم ...
کمی که گذشت در زدم که صدا قطع شد و کمی بعدش در اتاق باز شد...
دنیل: مهمونی تموم شد..
من: اره مهمونا رفتن ...کو دختره...
هورا: من اینجا ...
نگاهی بهش کردم که گیتار به دست نشسته بود روی مبل...
من: دنیل ببرش اتاقش بسشه هر چی نفس خورد..
دنیل: الان مییبرمش ...
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاقم هی صداهای زنی که اون شعر رو با خنده میخوند تو سرم میپیچید ...
دوتا قرص ارامبخش خوردم و سعی کردم بخواب شاید این صداها رو دیگه نشنوم ...
#خزان...
نمیدونم چند ساعت بود که به این تخت بسته شده بودم ترس کل وجودم رو پر کرده بود داشتم تو ذهنم به خودم دلداری میدادم که در اتاق باز شد...
با ترس به اون مرد نگاه میکردم که با لبخند داشت میومد سمتم...
هر چی تا حالا خودم رو دلداری داده بودم با دیدن این مرده پر زدن...
با چشم دنبالش میکردم رفت سمت کمدی که توی اتاق بود و کمد رو باز کرد چند تا وسیله هایی رو در اورد و اورد گذاشت روی میزی که کنار تخت بود نمیدیم چی اورده و این بیشتر میترسوندم ...
اومد سمتم و با سگکی که به تخت وصل بود رو دور گردنم بست کلی تقلا کردم که بی فایده بود حالا سرم رو نمیتونستم تکون بدم یا بلند کنم ...
رفتم و این بار با چیزی دهنم رو بست ...
چند دقیقه ای رفت و این بار چیز خنکی رو روی شکمم حس کردمو ...
از ترس نفسام تند شده بود ...
داشتم فکر میکردم اون چیز خنک چی هست که با کشیدن لباسام و بعدش لخت شدنم نفس این بار گرفت...
میخواست باهام چی کار کنه...
حرفی که نمی تونستم بزنم و فقط تنها راهم گریه کردن بود ...
لباسام رو که کامل حالا از تنم در اورده بود و فقط حالا شلوار تنم بود...
دوباره صدای قدماش بود که رفت ...
داشتم سکته میکردم ...
این دفعه با اومدنش کل تنم خیس شد ...
بیشعور اب یخ ریخته بود روم از سرمای زیاد دندونام به هم میخوردن یخ کرده بودم ...
داشتم میلرزیدم که با ضربه ای که روی بدنم احساس کردم قلبم نزد یهو...
از درد وحشتناکی روی تنم پیچیده بود جیغ وحشتناکی کشیدم که همه ی صدام پشت اون دهن بند حبس شد...
اشکام با هم مسابقه دو گذاشته بودن و یکی بعد از یکی پایین میومدن ...
اون قدر زده بود که دیگه شکمم سر شده بود حس نمیکردم ...
وقتی شلاقش بالا میاومد رد خون رو میدیم روش ...
یهو ضربه هاش قطع شد...
و بازم صدای پاش اومد ...
با اومدن این بارش کنارم سوزش وحشتناکی رو روی شکمم حس کردو از شدت درد بیهوش شدم...
با اب سری که به صورتم خورد چشمام رو باز کردم....
سیروان با لبخند چندشی بالای سرم ایستاده بود...
سیروان: افرین خانمی واقعا خوب تحمل کردی ها...فکر نمیکردم اینقدر تحملت بالا باشه ....افرین واقعا...
من: مردک احمق ....
۱۱.۲k
۳۱ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.