🍁Part 24🍁
🍁Part_24🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
♥️بعد از صبحانه♥️
🦉دیانا🦉
ارسی منو ببر خونمون
ارسلان:چشم ولی کاش میشد بیشتر
پیشم میموندی😕
دیانا:وقت هس😂
ارسلان:😂...برو مانتو و شالتو زود بپوش
ببرمت خونتون
دیانا:سر کوچه
ارسلان:ن دم در خونتون پیادت میکنم
دیانا:اصن خودم با تاکسی میرم😒
ارسلان:ن من سر ناموسم غرتی عم
دیانا:پس سر کوچه
ارسلان:دیانا ت نمیخوای منو با خونوادت آشنا
کنی مگ؟
دیانا:چرا...ول...
ارسلان:ولی و اما نداریم دم در خونتون پیادت میکنم
دیانا:باشع🥺
ارسلان:پس بدو برو بپوش لباستو همسر آینده...بعد آروم گفتم مادر بچههای من
دیانا:رفتم داخل اتاق شنیدم ارسلان آروم
چی گف ولی چیزی نگفتم
لباسامو پوشیدمو رفتم بیرون از اتاق و گفتم بریم
ارسلان:صب کن منم زود بپوشم ت کفش بپوشی منم اومدم
دیانا:بش...رفتم کفشامو پوشیدمو رفتم داخل حیاط کنار ماشین وایسادم یکم بعد ارسلان هم اومد و رفتیم
♥️نیم ساعت بعد♥️
ارسلان:خانوم خوشکلع پیاده شو
دیانا:خدافظ پدر بچه های ایندم😂❤️❤️
ارسلان:خدافظی نداریم میخوام بیام بالا
دیانا:ن الان زوده امروز با مامانم حرف میزنم
ک ب بابام بگ ت عم ب مامان و بابات بگو
ارسلان:بش خدافظ خانومیم❤️😘😘😘
دیانا:خدافط عاقاییم❤️😘
رفتن بالا زنگ واحدمونو زدم ولی خعلی
استرس داشتم ن ب خاطر این ک مامانم الان دعوام میکنه ب خاطر اینکه میخواستم بعش بگم با ارسلان آشنا شدم
درو باز کرد و رفتم بالا سلام کردم خعلی سرد جوابمو داد ازش پرسیدم
دیانا:بابا شرکت؟
مهناز:ارع...دیشب کجا خوابیدی؟
دیانا:اینقد حول شدم خعلی سریع گفتم ...خونه نیکا بودم
مهناز:میدونستم رات میده تو خونش
دیانا:ببخشید دیگ ازین ب بعد دیر نمیام خونه🥺
مهناز:چون بار اولت بود ک دیر کردی میبخشمت اما دیگ نبینم تکرار بشه
دیانا:مامان عاشقتم...رفتم گونشو بوسیدم
مهناز:حالا لوس نشو
دیانا:مامان خعلی دوست دارم...رفتم بالا تو اتاقم لباسامو عوض یع تیشرت لش مشکی ساده
پوشیدم با یع شلوار اسلش صورتی
بعد یع بالم صورتی خوش رنگ زدم و خواستم برم پایین ک یادم اومد گردنم کبود شده تیشرتمو در آوردم و یع هودی مشکی پوشیدم و یکمم کرم پودر زدم جاهایی ک کبود بود و رفتم پایین
داخل آشپزخونه پیش مامان ک بعش بگم قضیه از چ قراره
مهناز:چی میخوای دخترم؟
دیانا:چیزه مامان باید باهاتون صحبت کنم راجب
ی موضوعی
مهناز:ب میز اشاره کردم ک بشینه...خب بگو دخترم میشنوم
دیانا:خب میدونی چیزه من با...ب..با ی پپ... پپ س..پسره ای ا..اا..شنا شدم داخل اکیپ خعلی پسر خوب و مهربونی هستش تحصیل کرده هم هست و ی شرکت هم داره مامان یعنی میدونی خعلی دد...ووو..سش..د.دار..م......صورتم از خجالت سرخ شده بود و تمام این مدت ک داشتم حرف میزدم سرم پایین بود
مهناز:اونم دوست دارع؟
دیانا:اوهوم خعلی...لپام گل انداخته بود
مهناز:عروس خانوم آینده چ لپلاش گل انداخته😘😂...رفتم بغلش کردم و لپشو بوسیدم کردم
دیانا:میشه با بابا صحبت کنی و راضیش کنی🥺🥺
مهناز:ارع ولی دیانا باید بزاریم دو سال دیگع عروسی کنین چون الان خعلی کوچیکی
دیانا:ممنون مامان خعلی دوست دارم❤️
بعد با عجله رفتم تو اتاقم
❤️❤️❤️
لایک و کامنت فراموش نشع😉
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
♥️بعد از صبحانه♥️
🦉دیانا🦉
ارسی منو ببر خونمون
ارسلان:چشم ولی کاش میشد بیشتر
پیشم میموندی😕
دیانا:وقت هس😂
ارسلان:😂...برو مانتو و شالتو زود بپوش
ببرمت خونتون
دیانا:سر کوچه
ارسلان:ن دم در خونتون پیادت میکنم
دیانا:اصن خودم با تاکسی میرم😒
ارسلان:ن من سر ناموسم غرتی عم
دیانا:پس سر کوچه
ارسلان:دیانا ت نمیخوای منو با خونوادت آشنا
کنی مگ؟
دیانا:چرا...ول...
ارسلان:ولی و اما نداریم دم در خونتون پیادت میکنم
دیانا:باشع🥺
ارسلان:پس بدو برو بپوش لباستو همسر آینده...بعد آروم گفتم مادر بچههای من
دیانا:رفتم داخل اتاق شنیدم ارسلان آروم
چی گف ولی چیزی نگفتم
لباسامو پوشیدمو رفتم بیرون از اتاق و گفتم بریم
ارسلان:صب کن منم زود بپوشم ت کفش بپوشی منم اومدم
دیانا:بش...رفتم کفشامو پوشیدمو رفتم داخل حیاط کنار ماشین وایسادم یکم بعد ارسلان هم اومد و رفتیم
♥️نیم ساعت بعد♥️
ارسلان:خانوم خوشکلع پیاده شو
دیانا:خدافظ پدر بچه های ایندم😂❤️❤️
ارسلان:خدافظی نداریم میخوام بیام بالا
دیانا:ن الان زوده امروز با مامانم حرف میزنم
ک ب بابام بگ ت عم ب مامان و بابات بگو
ارسلان:بش خدافظ خانومیم❤️😘😘😘
دیانا:خدافط عاقاییم❤️😘
رفتن بالا زنگ واحدمونو زدم ولی خعلی
استرس داشتم ن ب خاطر این ک مامانم الان دعوام میکنه ب خاطر اینکه میخواستم بعش بگم با ارسلان آشنا شدم
درو باز کرد و رفتم بالا سلام کردم خعلی سرد جوابمو داد ازش پرسیدم
دیانا:بابا شرکت؟
مهناز:ارع...دیشب کجا خوابیدی؟
دیانا:اینقد حول شدم خعلی سریع گفتم ...خونه نیکا بودم
مهناز:میدونستم رات میده تو خونش
دیانا:ببخشید دیگ ازین ب بعد دیر نمیام خونه🥺
مهناز:چون بار اولت بود ک دیر کردی میبخشمت اما دیگ نبینم تکرار بشه
دیانا:مامان عاشقتم...رفتم گونشو بوسیدم
مهناز:حالا لوس نشو
دیانا:مامان خعلی دوست دارم...رفتم بالا تو اتاقم لباسامو عوض یع تیشرت لش مشکی ساده
پوشیدم با یع شلوار اسلش صورتی
بعد یع بالم صورتی خوش رنگ زدم و خواستم برم پایین ک یادم اومد گردنم کبود شده تیشرتمو در آوردم و یع هودی مشکی پوشیدم و یکمم کرم پودر زدم جاهایی ک کبود بود و رفتم پایین
داخل آشپزخونه پیش مامان ک بعش بگم قضیه از چ قراره
مهناز:چی میخوای دخترم؟
دیانا:چیزه مامان باید باهاتون صحبت کنم راجب
ی موضوعی
مهناز:ب میز اشاره کردم ک بشینه...خب بگو دخترم میشنوم
دیانا:خب میدونی چیزه من با...ب..با ی پپ... پپ س..پسره ای ا..اا..شنا شدم داخل اکیپ خعلی پسر خوب و مهربونی هستش تحصیل کرده هم هست و ی شرکت هم داره مامان یعنی میدونی خعلی دد...ووو..سش..د.دار..م......صورتم از خجالت سرخ شده بود و تمام این مدت ک داشتم حرف میزدم سرم پایین بود
مهناز:اونم دوست دارع؟
دیانا:اوهوم خعلی...لپام گل انداخته بود
مهناز:عروس خانوم آینده چ لپلاش گل انداخته😘😂...رفتم بغلش کردم و لپشو بوسیدم کردم
دیانا:میشه با بابا صحبت کنی و راضیش کنی🥺🥺
مهناز:ارع ولی دیانا باید بزاریم دو سال دیگع عروسی کنین چون الان خعلی کوچیکی
دیانا:ممنون مامان خعلی دوست دارم❤️
بعد با عجله رفتم تو اتاقم
❤️❤️❤️
لایک و کامنت فراموش نشع😉
۷.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.