همسایه ی من جئون جونگ کوکه ( p⁷ )
همسایه ی من جئون جونگ کوکه ( p⁷ )
ساعت ها بعد:
یونگ بوک: قربان، اطلاعات درخواستی شمارو پیدا کردیم.
جونگ کوک: خیلی خب، میشنوم.
یونگ بوک: درحال حاضر در طبقه ی سوم و در اتاق 386 سکونت داره.
حدود دوماه که داخل این هتله.
و اصلا از رستوران داخلی هتل استفاده نمیکنه و از خدمتکارا سرویس نمیگیره.
بجز روز هایی که مجبوره بخاظر کار و غذا خوردن بره بیرون، در حالت عادی بیرون نمیره.
دوربینای نزدیک به اتاق رو هم چک کردیم و خب...
راوی:
جونگ کوک با شنیدن این حرف کمی عصبی شد
جونگ کوک: خب بقیش؟؟؟
یونگ بوک: و خب...متوجه رفت و امد این خانم با یک مرد هستیم که اون مرد...
جونگ کوک: بگو (عصبی و داد)
یونگ بوک: اون مرد...
راوی:
جونگ کوک دیگه طاقتش تموم شده بود پس تفنگو برداشت زو به یونگ بوک گرفت و خیلی بلند داد زد..
جونگ کوک: گفتم، بگو
بونگ بوک: او...اون مرد....اس...اسمش...ل...لئوعه...(لکنت)
جونگ کوک: لئو؟
یونگ بوک: او...اون...یکی...ا...از دوستای....خانو....خانوادگی....ا/ته...
جونگ کوک: دوست خانوادگی؟
هه(پوزخند)
جالبه..
راوی:
جونگ کوک بلاخره تفنگ رو به پایین اورد و گذاشت روی میز.
دستش رو توی جیبش برد و پاکت سیگاری رو بیرون اورد...
یونگ بوک که داشت با ترس به زمین نگاه میکرد با حرفی که جونگ کوک زد سرشو بالا اورد.
جونگ کوک: فندک داری؟
یونگ بوک: فندک؟ بله دارم..
ساعت ها بعد:
یونگ بوک: قربان، اطلاعات درخواستی شمارو پیدا کردیم.
جونگ کوک: خیلی خب، میشنوم.
یونگ بوک: درحال حاضر در طبقه ی سوم و در اتاق 386 سکونت داره.
حدود دوماه که داخل این هتله.
و اصلا از رستوران داخلی هتل استفاده نمیکنه و از خدمتکارا سرویس نمیگیره.
بجز روز هایی که مجبوره بخاظر کار و غذا خوردن بره بیرون، در حالت عادی بیرون نمیره.
دوربینای نزدیک به اتاق رو هم چک کردیم و خب...
راوی:
جونگ کوک با شنیدن این حرف کمی عصبی شد
جونگ کوک: خب بقیش؟؟؟
یونگ بوک: و خب...متوجه رفت و امد این خانم با یک مرد هستیم که اون مرد...
جونگ کوک: بگو (عصبی و داد)
یونگ بوک: اون مرد...
راوی:
جونگ کوک دیگه طاقتش تموم شده بود پس تفنگو برداشت زو به یونگ بوک گرفت و خیلی بلند داد زد..
جونگ کوک: گفتم، بگو
بونگ بوک: او...اون مرد....اس...اسمش...ل...لئوعه...(لکنت)
جونگ کوک: لئو؟
یونگ بوک: او...اون...یکی...ا...از دوستای....خانو....خانوادگی....ا/ته...
جونگ کوک: دوست خانوادگی؟
هه(پوزخند)
جالبه..
راوی:
جونگ کوک بلاخره تفنگ رو به پایین اورد و گذاشت روی میز.
دستش رو توی جیبش برد و پاکت سیگاری رو بیرون اورد...
یونگ بوک که داشت با ترس به زمین نگاه میکرد با حرفی که جونگ کوک زد سرشو بالا اورد.
جونگ کوک: فندک داری؟
یونگ بوک: فندک؟ بله دارم..
۲۱.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.