پدرم چن سال پیش با یه عده خدا نشناس توی تجارت شریک شد اون
پدرم چن سال پیش با یه عده خدا نشناس توی تجارت شریک شد اونا سرشو کلاه گذاشتنو کلی بدهی بالا اورد .. یکی از بدهیاش خیلی زیاد بود نتونست پرداختش کنه طلبکارش قبلا منو دیده بود .. از پدرم خواست تا بجای پول منو به عقد پسرش در بیاره ،، پدرم اول مخالفت کرد اما بعدش کع دید نمیتونه پولو بده مجور شد منو باهاشون معامله کنه ،،، من مخالفت کردم و از خونه زدم بیرون اما امای اون مرتیکه عوضیی همه جا بودن منو گرفتنو بردن پیشش ،،، یه مرد ۷۰ یا ۸۰ ساله ،، گفت ``` خب میدونی کع برا چی اینجایی ، اینجایی کع بشی زن پسر من ،، زن هر کسی نه یا زن پسر رئیس باند سیاه فهمیدی یا جور دیه بهت بفهمونم ``` ترس کل وجودمو فرا گرفته بود نمیدونستم چی کنم ...``` حالا با یکی از خدمتکارا برو بالا ، لبلساتو عوض کن و برو پیش پسرم ``` زبونم لال شدع بود هیچی نمیتونستم بگم هیچی ``` فهمیدی چیشد``` داد زد ترسیدم با تته پته گفتم " چ چ چشم" یکی از خدمتکارا کمکم کردو یه لباس خیلی شیک بهم پوشوند ،، بعدم منو برد جلوی در اتاق پسر همون مرده ... ترسیده بودم در زدم که گف بیا داخل ... رفتم تو اتاق ،،، چیزیو کع دیدم باورم نمیشد هیچ جوره نمیتونستم قبول کنم کع دوس پسرم ، پسر همون مرده کسیه کع بلید باهاش باشم ، با دیدنم لبخند زدو اومد از بازوهام گرفتو گفت ``` خوشحالم کع الان کنارمی شرمندع خیلی وقت پیش باید بت میگفتم اما میترسیدم مخالف کنی ، میبخشی منو ؟؟ ``` نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت نمیدو چه حسی داشتم ترس بود یا هیجان هر چی که بود من کنار اون اروم بودم ......
نویسنده sa
نویسنده sa
۲.۰k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.