بی احساس۷
#بی_احساس۷
(سه هفته بعد )( از زبان وول )..
.
خبر قرار گذاشتن بوکسور معروف کره با رییس بزرگ ترین کمپانی ورزشی تو سه هفته آنقدر سروصدا کرد که مجبور شدیم کنفرانس مطبوعاتی بزاریم
_ وول ...نه یعنی خانم یون
هیون میتونی باهام راحت صحبت کنی ... حداقل برای حفظ ظاهر
_ارهه ... وول من ... من ...مـ
به سمتش رفتم و خواستم دست هاش رو بگیرم که با کمی مکث دست هام رو عقب کشیدم
هیون استرس نداشته باش من هستم اگه نتونستی سوالی رو جواب بدی من به جات جواب میدم
.
(کنفرانس مطبوعاتی)
&خانم یون چیشد که تصمیم گرفتیم قرار بزارین ؟!؟
خوب معلومه همدیگه رو دوست داشتیم
هر از چند گاهی به هیون نگاهی می انداختم از چهرهاش معلوم بود خیلی استرس داره و دلش نمیخواهد اینجا باشه
هر کسی که ازش سوال میپرسید سعی میکرد کوتاه ترین جواب ممکن رو بده
&خانم یون آیا شما قصد ازدواج دارید؟!
ببخشید ولی این سوال رو جواب نمیدم ....سوال بعدی
&جناب ساجو هیون چرا برای خانواده تون عزاداری نمیکنید؟!
.
همونطور که به هیون نگاه میکردم خیلی آروم پیش خودم گفتم «تمام ترسش از همین سوال بود»
.
(سه شنبه ساعت ۵ بعد از ظهر خونه هیون)
.
سلام جناب ساجو ...
_اوه سلام خانم یون .... بفرمایید بنشینید الان میام
باشه
_ ( نشستن ) ااا سلامی دوباره
اوه بله ... خب بریم سر اصل مطلب.... اول اینکه ما باید همدیگه رو با اسم کوچیکی صدا بزنیم و باید یک سری اطلاعات راجب هم داشته باشیم درواقع باید حرف هامون رو یکی کنیم که کسی بهمون شک نکنه
_ عامم بله بهتر همین کار رو بکنیم
یه نیم ساعتی باهم صحبت کردیم و توی این نیم ساعت خیلی سوال ها برای من پیش آمد و مهم ترینشون این بود که «اونگذشته آیی که ازش حرف میزنه چیه ؟ و چرا نمی خواد کسی درباره اش بدون؟!»
عامم هیون ... یه سوال برام پیش آمده
_ چیه؟! چیشده؟! بپرس ؟!
اااا میدونی ...خوب راستش سوالم اینه که تو گذشته آن چه اتفاقی افتاده که نمیخوای کسی در بارش بدونه ؟!
.
همونطور که داشتم بهش نگاه میکردم و منتظر جوابم بودم میدیم که حالت چهراش از یه آدم شاد به یه پسر بچه ۵ ساله تنها تبدیل میشد
.
ااا اگه دوست نداری نگو اشکالی ندارد ... بالاخره رابطه ما رابطه کاریـ....
_ من مادر و پدرم رو تو پنج سالگی از دست دادم و مجبور شدم پیش مار بزرگم زندگی کنم .... ولی اون بخشی که نمیخوام کسی دربارش بدونه اینه که .... راستش مادر پدر من پلیس بودن وقتی برای یه عملیات خارج از شهر رفتن دیگه هیچوقت برنگشتن و من حتی نمیدونم که قبرشون کجاست که بخوام برم و براشون عزاداری کنم .... همین
عااااام متاسفم که باعث شدم این خاطرات تلخ رو به زبون بیاری ... ولی چرا بهم گفتی ... مگه نگفتی دلت نمیخواهد کسی بدونه ؟!؟
(سه هفته بعد )( از زبان وول )..
.
خبر قرار گذاشتن بوکسور معروف کره با رییس بزرگ ترین کمپانی ورزشی تو سه هفته آنقدر سروصدا کرد که مجبور شدیم کنفرانس مطبوعاتی بزاریم
_ وول ...نه یعنی خانم یون
هیون میتونی باهام راحت صحبت کنی ... حداقل برای حفظ ظاهر
_ارهه ... وول من ... من ...مـ
به سمتش رفتم و خواستم دست هاش رو بگیرم که با کمی مکث دست هام رو عقب کشیدم
هیون استرس نداشته باش من هستم اگه نتونستی سوالی رو جواب بدی من به جات جواب میدم
.
(کنفرانس مطبوعاتی)
&خانم یون چیشد که تصمیم گرفتیم قرار بزارین ؟!؟
خوب معلومه همدیگه رو دوست داشتیم
هر از چند گاهی به هیون نگاهی می انداختم از چهرهاش معلوم بود خیلی استرس داره و دلش نمیخواهد اینجا باشه
هر کسی که ازش سوال میپرسید سعی میکرد کوتاه ترین جواب ممکن رو بده
&خانم یون آیا شما قصد ازدواج دارید؟!
ببخشید ولی این سوال رو جواب نمیدم ....سوال بعدی
&جناب ساجو هیون چرا برای خانواده تون عزاداری نمیکنید؟!
.
همونطور که به هیون نگاه میکردم خیلی آروم پیش خودم گفتم «تمام ترسش از همین سوال بود»
.
(سه شنبه ساعت ۵ بعد از ظهر خونه هیون)
.
سلام جناب ساجو ...
_اوه سلام خانم یون .... بفرمایید بنشینید الان میام
باشه
_ ( نشستن ) ااا سلامی دوباره
اوه بله ... خب بریم سر اصل مطلب.... اول اینکه ما باید همدیگه رو با اسم کوچیکی صدا بزنیم و باید یک سری اطلاعات راجب هم داشته باشیم درواقع باید حرف هامون رو یکی کنیم که کسی بهمون شک نکنه
_ عامم بله بهتر همین کار رو بکنیم
یه نیم ساعتی باهم صحبت کردیم و توی این نیم ساعت خیلی سوال ها برای من پیش آمد و مهم ترینشون این بود که «اونگذشته آیی که ازش حرف میزنه چیه ؟ و چرا نمی خواد کسی درباره اش بدون؟!»
عامم هیون ... یه سوال برام پیش آمده
_ چیه؟! چیشده؟! بپرس ؟!
اااا میدونی ...خوب راستش سوالم اینه که تو گذشته آن چه اتفاقی افتاده که نمیخوای کسی در بارش بدونه ؟!
.
همونطور که داشتم بهش نگاه میکردم و منتظر جوابم بودم میدیم که حالت چهراش از یه آدم شاد به یه پسر بچه ۵ ساله تنها تبدیل میشد
.
ااا اگه دوست نداری نگو اشکالی ندارد ... بالاخره رابطه ما رابطه کاریـ....
_ من مادر و پدرم رو تو پنج سالگی از دست دادم و مجبور شدم پیش مار بزرگم زندگی کنم .... ولی اون بخشی که نمیخوام کسی دربارش بدونه اینه که .... راستش مادر پدر من پلیس بودن وقتی برای یه عملیات خارج از شهر رفتن دیگه هیچوقت برنگشتن و من حتی نمیدونم که قبرشون کجاست که بخوام برم و براشون عزاداری کنم .... همین
عااااام متاسفم که باعث شدم این خاطرات تلخ رو به زبون بیاری ... ولی چرا بهم گفتی ... مگه نگفتی دلت نمیخواهد کسی بدونه ؟!؟
۳.۸k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.