پارت۳۸
#پارت۳۸
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_ارمغان دخترلنگه ظهره بیدارشودیگ قراربریم خونه ی اقاجونت
پتورو روسرم کشیدم خیلی وقت بودبیداربودم ولی علاقه ای به اینکه برم خونه ی اقاجون نداشتم اقاجونوعمه هام به قول اکتای یه قرون نمی ارزیدن
اقاجون که تامنومیدیدشروع میکردبه غرزدن که چرا تکوتنهاموندم تهرانوشوهرنمیکنم ودراخرمیگفت ازارث محرومم میکنه عمه هامم که فقط فخرفروشی میکردن چون یکم ازماپولدارتربودن وقتی مارومیدیدن باتیکه هاشون ادمودیوونه میکردن
مامان اومدتواتاق پتوروزدازروم کنار
_مردم بچه بزرگ کردن منم بچه بزرگ کردم کمکم باشه مثلا
_وای مامان بیدارشدم الان حاضرمیشم نترس چه دیربریم چه زود اون خواهرشوهرای عفریته ات تیکه بارمون میکنن
مامان لبشوگازگرفت زدرودستش
_زبونتوماربزنه بابات میشنوه ناراحت میشه بلندشوکمترمنوحرص بده
به اجباریه دوش گرفتموکتوشلوارست ابی شیکی پوشیدم بایه روسری سفیدکه رگه های ابی داشت
دراخریه ارایش ملایم تموم
ازاتاق بیرون اومدم که بااکتای روبه روشدم خیره نگام کردکه روموازش برگردوندم
خواستم ردشم ازبغلش که مچ دستموگرفتونگهم داشت شاکی نگاش کردم ک خم شدروصورتم بااخم غرید
_میشه بدونم دقیقاچه مرگته این رفتارا برای چی وچراتموم نمیکنیش
دستشوباحرص پس زدم
_حق نداری بهم دست بزنی باراخرت باشه
تویه لحظه نفهمیدم چی شدکه دست انداخت دورکمرموکشیدم سمت خودشولباشوقفل لبام کرد
نفس توسینه ام حبس شدوبه یکباره کل تنم داغ شد
به خودم اومدم تقلاکردم که محکمترنگهم داشتوعمیق لبامومکیدوزبونشوبزورفرستادتودهنم
ازفرصت استفاده کردموزبونشومحکم گازگرفتم که لباشوبرداشتودادزد_چته وحشی
سیلی محکمی زیرگوشش زدم ک برق ازسرش پریدبابهت نگام کرد
ناباوارنگام کرد،باتهدیدانگشتموجلوش تکون دادم
_یه باردیگه بهم دست بزنی من میدونموتو دلیل میخوای عوضی دلیل رفتارم خود اشغالتی که باوجودیلدا توزندگیت بامن وارد رابطه شدیوبازیم دادی حالام بروکنارتامامان ایناشک نکردن من برم
بی حرف کناررفت تونگاهش هنوز شوکوغمومیدیدم
دلم ریش شدبرای مظلومیتش
اه ارمغان حقش بودحق نداری دلت براش بسوزه
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_ارمغان دخترلنگه ظهره بیدارشودیگ قراربریم خونه ی اقاجونت
پتورو روسرم کشیدم خیلی وقت بودبیداربودم ولی علاقه ای به اینکه برم خونه ی اقاجون نداشتم اقاجونوعمه هام به قول اکتای یه قرون نمی ارزیدن
اقاجون که تامنومیدیدشروع میکردبه غرزدن که چرا تکوتنهاموندم تهرانوشوهرنمیکنم ودراخرمیگفت ازارث محرومم میکنه عمه هامم که فقط فخرفروشی میکردن چون یکم ازماپولدارتربودن وقتی مارومیدیدن باتیکه هاشون ادمودیوونه میکردن
مامان اومدتواتاق پتوروزدازروم کنار
_مردم بچه بزرگ کردن منم بچه بزرگ کردم کمکم باشه مثلا
_وای مامان بیدارشدم الان حاضرمیشم نترس چه دیربریم چه زود اون خواهرشوهرای عفریته ات تیکه بارمون میکنن
مامان لبشوگازگرفت زدرودستش
_زبونتوماربزنه بابات میشنوه ناراحت میشه بلندشوکمترمنوحرص بده
به اجباریه دوش گرفتموکتوشلوارست ابی شیکی پوشیدم بایه روسری سفیدکه رگه های ابی داشت
دراخریه ارایش ملایم تموم
ازاتاق بیرون اومدم که بااکتای روبه روشدم خیره نگام کردکه روموازش برگردوندم
خواستم ردشم ازبغلش که مچ دستموگرفتونگهم داشت شاکی نگاش کردم ک خم شدروصورتم بااخم غرید
_میشه بدونم دقیقاچه مرگته این رفتارا برای چی وچراتموم نمیکنیش
دستشوباحرص پس زدم
_حق نداری بهم دست بزنی باراخرت باشه
تویه لحظه نفهمیدم چی شدکه دست انداخت دورکمرموکشیدم سمت خودشولباشوقفل لبام کرد
نفس توسینه ام حبس شدوبه یکباره کل تنم داغ شد
به خودم اومدم تقلاکردم که محکمترنگهم داشتوعمیق لبامومکیدوزبونشوبزورفرستادتودهنم
ازفرصت استفاده کردموزبونشومحکم گازگرفتم که لباشوبرداشتودادزد_چته وحشی
سیلی محکمی زیرگوشش زدم ک برق ازسرش پریدبابهت نگام کرد
ناباوارنگام کرد،باتهدیدانگشتموجلوش تکون دادم
_یه باردیگه بهم دست بزنی من میدونموتو دلیل میخوای عوضی دلیل رفتارم خود اشغالتی که باوجودیلدا توزندگیت بامن وارد رابطه شدیوبازیم دادی حالام بروکنارتامامان ایناشک نکردن من برم
بی حرف کناررفت تونگاهش هنوز شوکوغمومیدیدم
دلم ریش شدبرای مظلومیتش
اه ارمغان حقش بودحق نداری دلت براش بسوزه
۱.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.