پارت۳۷
#پارت۳۷
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
مامان نگاهی به باباکه منتظرنگاش میکرد انداختوادامه داد
_خب شنیداومدی دوباره گفت ازت بپرسم بیاییم واسه خواستگاری یانه
کلافه موهاموعقب دادم
_نگوشنیدبگوبهش خبردادم اونم سریع روهواگرفتودوباره خواسته ی احمقانه اشومطرح کرد
باباجدی نگام کرد
_ارمغان درست حرف بزن چه طرز حرف زدنه
بااعصبانیت بلندشدم برم تواتاقم که باصدای اکتای مکث کردم
_ارمغان بشین یدیقه
تودلم اشوب شدخداکنه دیوونه نشه حرف چرتی نزنه
باسراشاره کردم که یعنی هیچی نگوکه خیلی جدی به مامانوبابانگاه کردوگفت
_اقاجون،مامان جون میدونم شماپدرمادرش هستین وبه من مربوط نیست این مسئله ولی خواهش میکنم بزاریدارمغان باهرکسی که دوس داره ازدواج کنه اجبارش نکنیدبه چیزی
بابا اخم کرد_ماهیچوقت ارمغانومجبوربه کاری نمیکنیم وگرنه ۲۰سالش که شدشوهرش میدادیم
بعدروبه من گفت_دخترم تودیگه ۳۴سالته بچه نیستی بالاخره بایدیکیوانتخاب کنی بری سرخونه زندگیت ماهم امروزهستیم فردانیستیم بزارقبل مرگمون لاقل عروسی یکی ازشماروببینیم
خواستم حرفی بزنم که بادستش ساکتم کردوادامه داد _اوایل بخاطراکتای خواستگاراتوردمیکردی الان که اونم که واسه خودش مردی شده خودش میتونه ازپس خودش بربیادپس لطفااینوبهونه نکن فکراتوکن این همه سال رفتی تهران درس خوندی کارکردی چیزی بهت نگفتیم به تصمیمت احترام گذاشتیم ولی ازت میخوام جدی به این مسئله فکرکنی
***اکتای بااخم غلیظی خیره ی بابا بودترسیدم سوتی بده تک سرفه ای کردم
_الان میخواییدبه پسرخانم کاظمی جواب مثبت بدم ارعه باباهمینومیخوای؟!!
خواست حرفی بزنه که مامان بالبخندگفت
_ببین دخترم بابات نمیگه حتمااون باشه منظورش اینه بیشترازاین صلاح نیست مجردبمونی
کلافه ازجام بلندشدموزیرنگاهاشون به اتاقم پناه بردم
پس بگواون همه اصرارواسه دیدن مابخاطرخودم نبود هه منوباش فکرکردم دلتنگمن
بااعصابی داغون خوابیدم
دوسه روزی بودخونه ی مامان ایناموندیم مامان نزاشت بریم میدونستم تامنوشوهرنده نمیزاره برم
به اکتای اصلامحل نمیدادم هربارسعی میکردباهام تنهاشه یه جورایی فرارمیکردم واقعانمیخواستم دومین نفرزندگیش باشم اون یلداروداشت منوهم واسه هوسش میخواست چقداحمق بودم که بهش دل بستم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
مامان نگاهی به باباکه منتظرنگاش میکرد انداختوادامه داد
_خب شنیداومدی دوباره گفت ازت بپرسم بیاییم واسه خواستگاری یانه
کلافه موهاموعقب دادم
_نگوشنیدبگوبهش خبردادم اونم سریع روهواگرفتودوباره خواسته ی احمقانه اشومطرح کرد
باباجدی نگام کرد
_ارمغان درست حرف بزن چه طرز حرف زدنه
بااعصبانیت بلندشدم برم تواتاقم که باصدای اکتای مکث کردم
_ارمغان بشین یدیقه
تودلم اشوب شدخداکنه دیوونه نشه حرف چرتی نزنه
باسراشاره کردم که یعنی هیچی نگوکه خیلی جدی به مامانوبابانگاه کردوگفت
_اقاجون،مامان جون میدونم شماپدرمادرش هستین وبه من مربوط نیست این مسئله ولی خواهش میکنم بزاریدارمغان باهرکسی که دوس داره ازدواج کنه اجبارش نکنیدبه چیزی
بابا اخم کرد_ماهیچوقت ارمغانومجبوربه کاری نمیکنیم وگرنه ۲۰سالش که شدشوهرش میدادیم
بعدروبه من گفت_دخترم تودیگه ۳۴سالته بچه نیستی بالاخره بایدیکیوانتخاب کنی بری سرخونه زندگیت ماهم امروزهستیم فردانیستیم بزارقبل مرگمون لاقل عروسی یکی ازشماروببینیم
خواستم حرفی بزنم که بادستش ساکتم کردوادامه داد _اوایل بخاطراکتای خواستگاراتوردمیکردی الان که اونم که واسه خودش مردی شده خودش میتونه ازپس خودش بربیادپس لطفااینوبهونه نکن فکراتوکن این همه سال رفتی تهران درس خوندی کارکردی چیزی بهت نگفتیم به تصمیمت احترام گذاشتیم ولی ازت میخوام جدی به این مسئله فکرکنی
***اکتای بااخم غلیظی خیره ی بابا بودترسیدم سوتی بده تک سرفه ای کردم
_الان میخواییدبه پسرخانم کاظمی جواب مثبت بدم ارعه باباهمینومیخوای؟!!
خواست حرفی بزنه که مامان بالبخندگفت
_ببین دخترم بابات نمیگه حتمااون باشه منظورش اینه بیشترازاین صلاح نیست مجردبمونی
کلافه ازجام بلندشدموزیرنگاهاشون به اتاقم پناه بردم
پس بگواون همه اصرارواسه دیدن مابخاطرخودم نبود هه منوباش فکرکردم دلتنگمن
بااعصابی داغون خوابیدم
دوسه روزی بودخونه ی مامان ایناموندیم مامان نزاشت بریم میدونستم تامنوشوهرنده نمیزاره برم
به اکتای اصلامحل نمیدادم هربارسعی میکردباهام تنهاشه یه جورایی فرارمیکردم واقعانمیخواستم دومین نفرزندگیش باشم اون یلداروداشت منوهم واسه هوسش میخواست چقداحمق بودم که بهش دل بستم
۱.۱k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.