P34
با حرف جیمین همه پاشدن ، نایون و دایون و یوهان رفتن به سمت اتاقاشون ، دایون هنوز اینجا اتاق نداره باید ببینم از کدوم اتاق خوشش میاد ، جیسو و تهیونگم که اتاقشون پایین بود زودتر از بقیه رفتن ، جینم رفت اتاق جیمین البته براشون یکم نگرانم که جین دوباره جیمین رو از تخت پرت نکنه پایین ، هی مثل دوتا پسر بچه کویت کوچولو باهم دعوا میکنن ، منم دست ا/ت رو گرفتم و بردم به همونی اتاقی که تو این سال ها ارزو داشتم ا/ت یک بار دیگه باهم اونجا بخوابه ، رفتیم تو اتاق که ا/ت رفت و روی تخت دراز کشید ، منم رفتم و کنارش روی تخت خوابیدم ، موهاش رو از روی گوشش زدم کنار و گفتم : انتظار این لحظه رو زیاد کشیدم .
لبخند زد و گفت : حالا داریش
با این حرفش لبخند عمیقی زدم که این لبخند از ته دلم بود ، لبش رو بوسیدم و نزدیک خودم کردمش ، دستم رو انداختم دور کمرش و بغلش کردم ، توی بغلم جا شد و داشت آروم میخوابید ، صدای نفساش رو میشنیدم ، هنوز کوچولوعه ، این دختر برای من بزرگ نمیشه .
(دایون)
داشتیم میرفتیم سمت اتاق .... یوهان اتاقش یکم اون ور تر بود و دلش نمیخواست بره ، زدم بهش و گفتم : برو استراحت کن
یوهان : نمیشه تو هم بیای ؟
نایون : دو دقیقه نمیخوای خواهرمو با من تنها بزاری ؟
یوهان : نه نمیخوام
دایون : ای بابا دوباره بین علما اختلاف افتاد .
با لبخند رو به یوهان گفتم : یکم استراحت کن ، من دوباره میام پیشت .
یوهان : باشه
بعدم قبل از اینکه بره اومد و لبم رو بوسید که صدای نایون از بغلمون اومد .
نایون : روز اولی ..... چه کارا
یوهان : نه که خودت نمیکردی .
نایون : زهرمار ، نخیرم
یوهان : اخه دوست پسر من بود
نایون : یوهان زهرمار
دایون : دوست پسر ؟
یوهان : عه ، دایون بهت نگفته بودم خواهرت چه دوست پسر جذابی داره
نایون : آره خیلیم جذابه ، به کوریه چشت
دایون : نایون
نایون : ببخشید خواهرم
یوهان خندید که نایون گفت : هه هه هه به من میخندی ؟
یوهان : دوباره این اومد روحیه جنگاوریشم با خودش آورد
نایون : خواهر عزیزم دایون ، میشه به دوست پسرت بگی خیلی محترمانه خفه بشه .
یه نگاه بهش کردم که گفت : ساکت بشه
دایون : بسه دیگه دعوا نکنید ، نایون تو برو منم الان میام .
نایون یه نگاه به یوهان کرد که معنیش بعد برات دارم بود ، بعدم لبخند زد و رفت ، همه ی دعواشون حالت شوخی داشت ، انگار زیاد باهم دعوا میکنن ، رو به یوهان گفتم : چه قدر خوب شو که همه چی تموم شد .
یوهان : آره احساس خوبی دارم ، و اینکه باهم رسیدیم
خندیدم و گفتم : خوب مخمو زدیا
یوهان : اشتباه نکن من مختو نزدم ، دلتو بردم
خندیدم که دوباره بوسیدم و اینبار دیگه رفت .
همه چی تموم شد ، همه پیش هم بودن ، این احساس خوبی بهم میداد .
(پایان داستان عمارت ارباب زاده)
لبخند زد و گفت : حالا داریش
با این حرفش لبخند عمیقی زدم که این لبخند از ته دلم بود ، لبش رو بوسیدم و نزدیک خودم کردمش ، دستم رو انداختم دور کمرش و بغلش کردم ، توی بغلم جا شد و داشت آروم میخوابید ، صدای نفساش رو میشنیدم ، هنوز کوچولوعه ، این دختر برای من بزرگ نمیشه .
(دایون)
داشتیم میرفتیم سمت اتاق .... یوهان اتاقش یکم اون ور تر بود و دلش نمیخواست بره ، زدم بهش و گفتم : برو استراحت کن
یوهان : نمیشه تو هم بیای ؟
نایون : دو دقیقه نمیخوای خواهرمو با من تنها بزاری ؟
یوهان : نه نمیخوام
دایون : ای بابا دوباره بین علما اختلاف افتاد .
با لبخند رو به یوهان گفتم : یکم استراحت کن ، من دوباره میام پیشت .
یوهان : باشه
بعدم قبل از اینکه بره اومد و لبم رو بوسید که صدای نایون از بغلمون اومد .
نایون : روز اولی ..... چه کارا
یوهان : نه که خودت نمیکردی .
نایون : زهرمار ، نخیرم
یوهان : اخه دوست پسر من بود
نایون : یوهان زهرمار
دایون : دوست پسر ؟
یوهان : عه ، دایون بهت نگفته بودم خواهرت چه دوست پسر جذابی داره
نایون : آره خیلیم جذابه ، به کوریه چشت
دایون : نایون
نایون : ببخشید خواهرم
یوهان خندید که نایون گفت : هه هه هه به من میخندی ؟
یوهان : دوباره این اومد روحیه جنگاوریشم با خودش آورد
نایون : خواهر عزیزم دایون ، میشه به دوست پسرت بگی خیلی محترمانه خفه بشه .
یه نگاه بهش کردم که گفت : ساکت بشه
دایون : بسه دیگه دعوا نکنید ، نایون تو برو منم الان میام .
نایون یه نگاه به یوهان کرد که معنیش بعد برات دارم بود ، بعدم لبخند زد و رفت ، همه ی دعواشون حالت شوخی داشت ، انگار زیاد باهم دعوا میکنن ، رو به یوهان گفتم : چه قدر خوب شو که همه چی تموم شد .
یوهان : آره احساس خوبی دارم ، و اینکه باهم رسیدیم
خندیدم و گفتم : خوب مخمو زدیا
یوهان : اشتباه نکن من مختو نزدم ، دلتو بردم
خندیدم که دوباره بوسیدم و اینبار دیگه رفت .
همه چی تموم شد ، همه پیش هم بودن ، این احساس خوبی بهم میداد .
(پایان داستان عمارت ارباب زاده)
۴.۴k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.