رمان جونگکوک مافیا
رمان_جونگکوک_مافیا
سلام من ا. ت هستم دارم میرم پیش دوست پسرم جیمین نمیدونم چی میخواد بگه ولی گفت خیلی مهمه منم دارم سریع حاضر میشم تا برم پیشش
رسیدم کافه جیمین اونور نشسته رفتم پیشش
ا. ت: سلام جیمینم
جیمین: سلام ا. ت
ا. ت: چیشده گفتی بیام نگران شدم؟
جیمین: ا. ت من از اولش نمیخواستمت پس بهتره کات کنیم
ا. ت: چ.... چی. ا.... خ چرا جیمین مگه چیکارت کردم ک اینجوری میکنی
جیمین: ببخشید ولی نمیتونم
جیمین رفت بلد شدم اومدم از کافه بیرون و کلی گریه کردم تصمیم گرفتم دیگه جیمین رو دوس نداشته باشم و ولش کنم
رفتم خونه و حاضر شدم تا برم پارتی یه لباس خیلی خوشگل پوشیدم و رفتم
۳ ساعت گذشته بود و خیلی مست بودم ساعت ۱۰ شب بود یهو یکی اومد پیشم لامصب چ کراش بود
اون پسر: ببخشید من از تو خیلی خوشم اومده اسمت چیه
ا. ت: ا. ت اسم تو چیه
اون پسر: جونگکوک
ساعت ۱۲ شب بود حالم دست خودم نبود داشتم با جونگ کوک میرقصیدم ک گفت: نظرت چیه بریم هتل (خدایا منو ببخش)
منم ک حالم دست خودم نبود گفتم باشه منو برد هتل و رفتیم تو یه اتاق و شروع کرد به بوسیدن ا. ت و همچی شروع شد🔞🔞🔞
بعد از رابطع بلند شد و رفت توهم تازع فهمیدی چیکار کردی وبلند شدی سریع لباس پوشیدی
و با چشم گریون رفتی خونه
یک هفته بعد.....
ادامه ۵لایک
سلام من ا. ت هستم دارم میرم پیش دوست پسرم جیمین نمیدونم چی میخواد بگه ولی گفت خیلی مهمه منم دارم سریع حاضر میشم تا برم پیشش
رسیدم کافه جیمین اونور نشسته رفتم پیشش
ا. ت: سلام جیمینم
جیمین: سلام ا. ت
ا. ت: چیشده گفتی بیام نگران شدم؟
جیمین: ا. ت من از اولش نمیخواستمت پس بهتره کات کنیم
ا. ت: چ.... چی. ا.... خ چرا جیمین مگه چیکارت کردم ک اینجوری میکنی
جیمین: ببخشید ولی نمیتونم
جیمین رفت بلد شدم اومدم از کافه بیرون و کلی گریه کردم تصمیم گرفتم دیگه جیمین رو دوس نداشته باشم و ولش کنم
رفتم خونه و حاضر شدم تا برم پارتی یه لباس خیلی خوشگل پوشیدم و رفتم
۳ ساعت گذشته بود و خیلی مست بودم ساعت ۱۰ شب بود یهو یکی اومد پیشم لامصب چ کراش بود
اون پسر: ببخشید من از تو خیلی خوشم اومده اسمت چیه
ا. ت: ا. ت اسم تو چیه
اون پسر: جونگکوک
ساعت ۱۲ شب بود حالم دست خودم نبود داشتم با جونگ کوک میرقصیدم ک گفت: نظرت چیه بریم هتل (خدایا منو ببخش)
منم ک حالم دست خودم نبود گفتم باشه منو برد هتل و رفتیم تو یه اتاق و شروع کرد به بوسیدن ا. ت و همچی شروع شد🔞🔞🔞
بعد از رابطع بلند شد و رفت توهم تازع فهمیدی چیکار کردی وبلند شدی سریع لباس پوشیدی
و با چشم گریون رفتی خونه
یک هفته بعد.....
ادامه ۵لایک
۱۲.۲k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.