BTS, Roman
#قطره_های_خون_گردنم
#Part6_2
من- هوفف، مثل وحشیا پرواز میکنی! مگه مجبوری!
تهیونگ- (پوزخند شیطنت)
(دلخور)من- نخخخد!
(شیطنت)تهیونگ- باشه باشه..
سرم داشت گیج میرفت. پاهام سست شده بود.
دستم و رو سرم گرفتم و همونجا روی زمین نشستم.
تهیونگ- حالت خوبه؟
من- البته که نه!
تهیونگ- واقعا یعنی اینقد از ارتفاع میترسی!!؟
من- خیلی ببخشید که من بال ندارم به پرواز عادت کرده باشم.. اصلا ولش، حوصله قانع کردن ندارم.
(شیطنت)تهیونگ- نکنه میخوای دوباره بغلت کنم ببرمت؟
(دلخور)من- تو هیچوقت نمیتونی من و درک کنی. حالت تهوع دارم... اوق
تهیونگ- بیا، خودت و لوس نکن
و دوباره راید بغلم کرد. جلوش مقاومت نکردم، اخه اون بود که من و اینجا اورده بود، اون بود که من و بیخانمان کرده.[حالا چرا من و با خودش اورد؟!]
من- تهیونگ..
تهیونگ- اوم؟
من- چرا من و با خودش اوردی بیرون؟!
تهیونگ- بعدا میفهمی
من- نمیخوام، میخوام الان بفهمم، بگو بگو بگو بگو...
تهیونگ- بعدا
من- بگو بگو بگو بگو...
تهیونگ- بسه!
من- بگو بگو بگو بگو...
لج کرده بودم که باید الان بگه
من- این حقمه که بدونم.. پس بگو بگو بگو بگو بگو...
تهیونگ- ععع! باشه میگم..
من- افرین، میشنوم..
تهیونگ- ...
من- چرا نمیگییییییییی؟
تهیونگ- انا، رسیدیم.
من- کجا؟
تهیونگ گذاشتم پایین. یک دیوار بود، یک دیوار بزرگ جلومون که با گیاه خزه و برگ درختا پوشونده شده بودن.
(تمسخر)من- اینجاست؟ اینجا همونجایی که گفتی رسیدیم؟!
تهیونگ جوابم ندا، بجاش به سمت دیوار رفت و دستشو روش گذاشت.
دیوار خراب شد، تمام آجر هایی که روی هم چیده شده بودن و یک دیوار تشکیل داده بودن، خراب شد.
چند قدم عقب رفتم، این یک صحنه با شکوهی بود.[وااااای یوشیییی! تو داری تمام اتفاقات ماوراعی که بهشون اعتقاد داشی رو به واقعیت تبدیل میکنیییی!]
#Part6_2
من- هوفف، مثل وحشیا پرواز میکنی! مگه مجبوری!
تهیونگ- (پوزخند شیطنت)
(دلخور)من- نخخخد!
(شیطنت)تهیونگ- باشه باشه..
سرم داشت گیج میرفت. پاهام سست شده بود.
دستم و رو سرم گرفتم و همونجا روی زمین نشستم.
تهیونگ- حالت خوبه؟
من- البته که نه!
تهیونگ- واقعا یعنی اینقد از ارتفاع میترسی!!؟
من- خیلی ببخشید که من بال ندارم به پرواز عادت کرده باشم.. اصلا ولش، حوصله قانع کردن ندارم.
(شیطنت)تهیونگ- نکنه میخوای دوباره بغلت کنم ببرمت؟
(دلخور)من- تو هیچوقت نمیتونی من و درک کنی. حالت تهوع دارم... اوق
تهیونگ- بیا، خودت و لوس نکن
و دوباره راید بغلم کرد. جلوش مقاومت نکردم، اخه اون بود که من و اینجا اورده بود، اون بود که من و بیخانمان کرده.[حالا چرا من و با خودش اورد؟!]
من- تهیونگ..
تهیونگ- اوم؟
من- چرا من و با خودش اوردی بیرون؟!
تهیونگ- بعدا میفهمی
من- نمیخوام، میخوام الان بفهمم، بگو بگو بگو بگو...
تهیونگ- بعدا
من- بگو بگو بگو بگو...
تهیونگ- بسه!
من- بگو بگو بگو بگو...
لج کرده بودم که باید الان بگه
من- این حقمه که بدونم.. پس بگو بگو بگو بگو بگو...
تهیونگ- ععع! باشه میگم..
من- افرین، میشنوم..
تهیونگ- ...
من- چرا نمیگییییییییی؟
تهیونگ- انا، رسیدیم.
من- کجا؟
تهیونگ گذاشتم پایین. یک دیوار بود، یک دیوار بزرگ جلومون که با گیاه خزه و برگ درختا پوشونده شده بودن.
(تمسخر)من- اینجاست؟ اینجا همونجایی که گفتی رسیدیم؟!
تهیونگ جوابم ندا، بجاش به سمت دیوار رفت و دستشو روش گذاشت.
دیوار خراب شد، تمام آجر هایی که روی هم چیده شده بودن و یک دیوار تشکیل داده بودن، خراب شد.
چند قدم عقب رفتم، این یک صحنه با شکوهی بود.[وااااای یوشیییی! تو داری تمام اتفاقات ماوراعی که بهشون اعتقاد داشی رو به واقعیت تبدیل میکنیییی!]
- ۱.۷k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط