رمان تمنا
رمان تمنا
قسمت51
از فکر اومدم بیرون نگاهی به گوشیم انداختم با تعجب جواب دادمو گفتم:
- پسر تو خواب نداری این موقع شب
صدای شاد شهیاد رو شنیدم که گفت:
- نخیرم اگه خواب داشتم که به جنابعالی زنگ نمی زدم خفاش شب شدم من جدیدن
خندیدمو گفتم:
- چقدرم که بهت میاد
صدای معترضشو شنیدم که گفت:
- بیا باز به این رو دادم پرو شد
هرچی من میگفتم شهیاد یه چی میگفت بالاخره از زبون کم نمی آورد میدونستم کار داره
که زنگ زده و گفتم:
- دلقک بازی تموم کارتو بگو حالا
اگه من تورو نشناسم بدرد لای جرز دیوار می خورم که
خندید گفت:
-بشناسی نشناسی در هر صورت بدرد همون جا می خوری
عصبی گفتم:
- شهیاد تموم میکنی یا نه کارتو بگو
-خوب بابا جذبه خدمت آتی جان بودیم دوساعت پیش
یه ابرومو دادم بالاو گفتم:
-رفته بودی خونه ما
شهیاد نفس عمیقی کشیدو گفت:
-آره توپش پر بود پندار راست میگی می تونه یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه
اینا اینقدر اسرار به این ازدواج دارن
مامانت که میگفت راضی میشه دوروز دور از ما باشه بالاخره راضی میشه
فقط میگفت راضی میشه
آخرشم به من گفت باهات صحبت کنم یه جوری راضیت کنم به این ازدواج
پوزخندی زدمو گفتم:
- عمرا من یه همچین کاری نمیکنم ازدواج با اون دختره حرفشم نزن....
شهیاد-خوب من که می دونم تو با اون ازدواج نمیکنی ولی خوب چون به آتی جون قول دادم
دیگه مجبور شدم بهت زنگ بزنم...
مشکوک پرسیدم:
- شهیاد توهم چندوقته بدجور به مامان ما ارادت داریا چه خبره؟
منتظر بودم جوابمو بده که گفت:
-کاری نداری من می خوام بخوابم...
متعجب پرسیدم:
-سوال من جواب نداشت
شهیاد با کلافگی گفت:
- اگه جواب داشت که جوابتو میدادم
خداحافظ...
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بشه گوشی رو قطع کردو من متعجب خیره شدم به گوشی...زیر لب گفتم:
-این الان چش شد یهوووووو!!!!!
ای تو روحت شهیاد هیچ کاریت به آدمیزاد نرفته!!!
کنار پنجره ایستاده بودم به آسمون نگاه میکردم صدای گنجشکا از لابه لای درخت های محوطه آسایشگاه می اومد وسرسام آور بود...
در اتاق به صدا دراومد برگشتم و گفتم:
- بفرمایید...
در باز شد و دکتر رادفر با لبخند وارد شدو خیلی شادو سرحال گفت:
- سلام و صبح بخیر دکتر جوان
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام دکتر صبح شمام بخیر....
سری تکون دادو گفت:
-ممنونم خوب چه خبر از بیمار جدیدمون دیشب که اوضاع روبراه بود...
سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم:
- نه دکتر دیشب وسواس اومده بود سراغش مدام به تنش چنگ می زدو التماس میکرد
که بذارن بره حمام
دکتر یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- خوب !
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به خانوم سهیلی گفتم بذاره بره
دکترم سری تکون دادو نشست روی صندلی و گفت:
- خوب تو می تونی بری
کتم رو از روی صندلی برداشتم در همون حال گفتم :
- دکتر رادفر خانم سهیلی که نمی تونه 24ساعته تو آسایشگاه باشه
ما به یکی احتیاج داریم که اکثر اوقات رو پیش تمنا باشه تا بتونه اعتمادش رو جلب کنه و ما در حضور اون بتونیم با تمنا حرف بزنیم درسته؟
دکتر رادفر کمی فکر کردو بعد گفت:
- درسته ولی خوب کی؟
لبخندی زدم و گفتم :
- فکرش رو کردم تا شب خداحافظ
اونم لبخندی زدو با من دست دادو گفت :
- باشه پس می سپارشم به تو خدانگهدار
از آسایشگاه اومدم بیرون سوار ماشین شدم موبایل رو از جیب کتم برداشتم و شماره پدیده رو گرفتم بعد چندتا بوق برداشت صداش خواب آلود بود...
-سلام پندار...
لبخند نشست رو لبام و گفتم:
- سلام دختره خواب آلو نمی خوای بیدار بشی
خندیدو گفت :
-شوهرم بی صبحونه مونده باید بیدار شم؟! آخه کارم چیه این وقت صبح داداشی
منم از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
- شرمنده خواهری این وقته صبح از خواب بیدارت کردم
راستش باهات یه کار مهم دارم بعداز ظهر یه سر میای خونه من
پدیده-خیر باشه مربوط به آتوساست
اخم کردم و گفتم:
- نه بابا به اون چیکار دارم من
پدیده-هه نمی دونی که تو رفتی و اینا دارن برات نقشه میکشن...
با عصبانیت گفتم:
- بذار هرچقدر دلشون می خواد نقشه بکشن من زیر بار نمیرم
پدیده-خوب حالا چرا سر من داد میزنی ؟
با لحنی آرومی گفتم:
- قربونت برم حرفی نزدم فقط اعصابم از این رفتار غیر منطقی خورد میشه
بعداز ظهر میای پیشم حالا
پدیده-باشه میام حالا میزاری بخوابم
با خنده گفتم :
-بخواب خوش خواب...
خمیازه ای کشیدو گفت:
- باشه خداحافظ
و قطع کرد...
گوشی رو گذاشتم رو داشبورد ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه
تو راه تا خونه فقط به این فکر میکردم خداکنه پدیده پیشنهادم رو قبول کنه....
وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که فرصت فکر کردن به چیزی رو نداشتم
رفتم توی اتاقمو روی تختم ولو شدم و به خواب رفتم
قسمت51
از فکر اومدم بیرون نگاهی به گوشیم انداختم با تعجب جواب دادمو گفتم:
- پسر تو خواب نداری این موقع شب
صدای شاد شهیاد رو شنیدم که گفت:
- نخیرم اگه خواب داشتم که به جنابعالی زنگ نمی زدم خفاش شب شدم من جدیدن
خندیدمو گفتم:
- چقدرم که بهت میاد
صدای معترضشو شنیدم که گفت:
- بیا باز به این رو دادم پرو شد
هرچی من میگفتم شهیاد یه چی میگفت بالاخره از زبون کم نمی آورد میدونستم کار داره
که زنگ زده و گفتم:
- دلقک بازی تموم کارتو بگو حالا
اگه من تورو نشناسم بدرد لای جرز دیوار می خورم که
خندید گفت:
-بشناسی نشناسی در هر صورت بدرد همون جا می خوری
عصبی گفتم:
- شهیاد تموم میکنی یا نه کارتو بگو
-خوب بابا جذبه خدمت آتی جان بودیم دوساعت پیش
یه ابرومو دادم بالاو گفتم:
-رفته بودی خونه ما
شهیاد نفس عمیقی کشیدو گفت:
-آره توپش پر بود پندار راست میگی می تونه یه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه
اینا اینقدر اسرار به این ازدواج دارن
مامانت که میگفت راضی میشه دوروز دور از ما باشه بالاخره راضی میشه
فقط میگفت راضی میشه
آخرشم به من گفت باهات صحبت کنم یه جوری راضیت کنم به این ازدواج
پوزخندی زدمو گفتم:
- عمرا من یه همچین کاری نمیکنم ازدواج با اون دختره حرفشم نزن....
شهیاد-خوب من که می دونم تو با اون ازدواج نمیکنی ولی خوب چون به آتی جون قول دادم
دیگه مجبور شدم بهت زنگ بزنم...
مشکوک پرسیدم:
- شهیاد توهم چندوقته بدجور به مامان ما ارادت داریا چه خبره؟
منتظر بودم جوابمو بده که گفت:
-کاری نداری من می خوام بخوابم...
متعجب پرسیدم:
-سوال من جواب نداشت
شهیاد با کلافگی گفت:
- اگه جواب داشت که جوابتو میدادم
خداحافظ...
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بشه گوشی رو قطع کردو من متعجب خیره شدم به گوشی...زیر لب گفتم:
-این الان چش شد یهوووووو!!!!!
ای تو روحت شهیاد هیچ کاریت به آدمیزاد نرفته!!!
کنار پنجره ایستاده بودم به آسمون نگاه میکردم صدای گنجشکا از لابه لای درخت های محوطه آسایشگاه می اومد وسرسام آور بود...
در اتاق به صدا دراومد برگشتم و گفتم:
- بفرمایید...
در باز شد و دکتر رادفر با لبخند وارد شدو خیلی شادو سرحال گفت:
- سلام و صبح بخیر دکتر جوان
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام دکتر صبح شمام بخیر....
سری تکون دادو گفت:
-ممنونم خوب چه خبر از بیمار جدیدمون دیشب که اوضاع روبراه بود...
سری از روی تاسف تکون دادم و گفتم:
- نه دکتر دیشب وسواس اومده بود سراغش مدام به تنش چنگ می زدو التماس میکرد
که بذارن بره حمام
دکتر یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- خوب !
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- به خانوم سهیلی گفتم بذاره بره
دکترم سری تکون دادو نشست روی صندلی و گفت:
- خوب تو می تونی بری
کتم رو از روی صندلی برداشتم در همون حال گفتم :
- دکتر رادفر خانم سهیلی که نمی تونه 24ساعته تو آسایشگاه باشه
ما به یکی احتیاج داریم که اکثر اوقات رو پیش تمنا باشه تا بتونه اعتمادش رو جلب کنه و ما در حضور اون بتونیم با تمنا حرف بزنیم درسته؟
دکتر رادفر کمی فکر کردو بعد گفت:
- درسته ولی خوب کی؟
لبخندی زدم و گفتم :
- فکرش رو کردم تا شب خداحافظ
اونم لبخندی زدو با من دست دادو گفت :
- باشه پس می سپارشم به تو خدانگهدار
از آسایشگاه اومدم بیرون سوار ماشین شدم موبایل رو از جیب کتم برداشتم و شماره پدیده رو گرفتم بعد چندتا بوق برداشت صداش خواب آلود بود...
-سلام پندار...
لبخند نشست رو لبام و گفتم:
- سلام دختره خواب آلو نمی خوای بیدار بشی
خندیدو گفت :
-شوهرم بی صبحونه مونده باید بیدار شم؟! آخه کارم چیه این وقت صبح داداشی
منم از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
- شرمنده خواهری این وقته صبح از خواب بیدارت کردم
راستش باهات یه کار مهم دارم بعداز ظهر یه سر میای خونه من
پدیده-خیر باشه مربوط به آتوساست
اخم کردم و گفتم:
- نه بابا به اون چیکار دارم من
پدیده-هه نمی دونی که تو رفتی و اینا دارن برات نقشه میکشن...
با عصبانیت گفتم:
- بذار هرچقدر دلشون می خواد نقشه بکشن من زیر بار نمیرم
پدیده-خوب حالا چرا سر من داد میزنی ؟
با لحنی آرومی گفتم:
- قربونت برم حرفی نزدم فقط اعصابم از این رفتار غیر منطقی خورد میشه
بعداز ظهر میای پیشم حالا
پدیده-باشه میام حالا میزاری بخوابم
با خنده گفتم :
-بخواب خوش خواب...
خمیازه ای کشیدو گفت:
- باشه خداحافظ
و قطع کرد...
گوشی رو گذاشتم رو داشبورد ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه
تو راه تا خونه فقط به این فکر میکردم خداکنه پدیده پیشنهادم رو قبول کنه....
وقتی رسیدم خونه انقدر خسته بودم که فرصت فکر کردن به چیزی رو نداشتم
رفتم توی اتاقمو روی تختم ولو شدم و به خواب رفتم
۱۱.۲k
۱۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.