عشق بد پارت 33(آخر)
ویو ات
روی کاناپه نشسته بودم و داشتم تلویزیون میدیدم که یهو صدای زنگ در اومد رفتم باز کردم که دیدم پست اومده ازش گرفتم و بعد در رو بستم دیدم ساعت چهار عه یاد حرف کوک افتادم که گفت یکی میاد لباس برات میاره بسته رو باز کردم که دیدم واوووو عجب لباس خوشگلی سریع رفتم به دوش 20 مینی گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و لباسمو پوشیدم،آرایش کردم و ادکلن مو زدم و دیگه آماده شده بودم 10 دقیقه مونده بود به ساعت 6 سریع رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت لوکیشنی که جونگکوک بهم گفته بود ..رسیدم پولو واریز کردم و از ماشین پیاده شدم که دیدم
اینجا چرا آنقدر تزئین شده مگه چه روزی که که یهو چراغا خاموش شد یکی دستاشو روی شونه ام گذاشت ترسیدم که یهو برگشتم دیدم یه مرده هست اما بخاطر تاریکی نتونستم ببینمش که یهو چراغا دوباره روشن شد دیدم ..جونگکوک!
+جونگکوک!
_بله منم
+ما چرا اومدیم اینجا
_ات خب..راستش ...(جلوی ات زانو میزنه)
+جونگکوک چیکار داری میکنی؟
_ات...(حلقه رو در میاره)با من ازدواج میکنی؟
+جونگ....آره
_نشنیدم
+آره آره(خوشحال)
_(حلقه رو دست ات کرد)(جونگکوک ات رو بوسید و ات هم همراهی کرد)
_خوشحالم که تو رو دارم
+منم
از زبان نویسنده(من😝💚)
خلاصه ات و جونگکوک فردا عروسی میکنم..جنی و جیمین هم با همدیگه ازدواج میکنن چون جیمین وقتی جنی رو دید عاشقش شد و بهش پیشنهاد ازدواج داد جنی هم قبول کرد..عشقشون دو طرفه بود..تهیونگ هم با دختری که دوسش داشت ازدواج کرد و اونا صاحب یه پسر بچه هستن..جونگکوک و ات هم بعد دو سال صاحب یه دختر بچه میشن..جنی هم فعلاً بارداره...خلاصه اینا به خوبی و خوش زندگی میکنن..و داستان زندگی ات به پایان میرسه ...تمام!
امیدوارم خوشتون اومده باشه..تا فیک بعد بای🫐:)
روی کاناپه نشسته بودم و داشتم تلویزیون میدیدم که یهو صدای زنگ در اومد رفتم باز کردم که دیدم پست اومده ازش گرفتم و بعد در رو بستم دیدم ساعت چهار عه یاد حرف کوک افتادم که گفت یکی میاد لباس برات میاره بسته رو باز کردم که دیدم واوووو عجب لباس خوشگلی سریع رفتم به دوش 20 مینی گرفتم و اومدم بیرون موهامو خشک کردم و لباسمو پوشیدم،آرایش کردم و ادکلن مو زدم و دیگه آماده شده بودم 10 دقیقه مونده بود به ساعت 6 سریع رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت لوکیشنی که جونگکوک بهم گفته بود ..رسیدم پولو واریز کردم و از ماشین پیاده شدم که دیدم
اینجا چرا آنقدر تزئین شده مگه چه روزی که که یهو چراغا خاموش شد یکی دستاشو روی شونه ام گذاشت ترسیدم که یهو برگشتم دیدم یه مرده هست اما بخاطر تاریکی نتونستم ببینمش که یهو چراغا دوباره روشن شد دیدم ..جونگکوک!
+جونگکوک!
_بله منم
+ما چرا اومدیم اینجا
_ات خب..راستش ...(جلوی ات زانو میزنه)
+جونگکوک چیکار داری میکنی؟
_ات...(حلقه رو در میاره)با من ازدواج میکنی؟
+جونگ....آره
_نشنیدم
+آره آره(خوشحال)
_(حلقه رو دست ات کرد)(جونگکوک ات رو بوسید و ات هم همراهی کرد)
_خوشحالم که تو رو دارم
+منم
از زبان نویسنده(من😝💚)
خلاصه ات و جونگکوک فردا عروسی میکنم..جنی و جیمین هم با همدیگه ازدواج میکنن چون جیمین وقتی جنی رو دید عاشقش شد و بهش پیشنهاد ازدواج داد جنی هم قبول کرد..عشقشون دو طرفه بود..تهیونگ هم با دختری که دوسش داشت ازدواج کرد و اونا صاحب یه پسر بچه هستن..جونگکوک و ات هم بعد دو سال صاحب یه دختر بچه میشن..جنی هم فعلاً بارداره...خلاصه اینا به خوبی و خوش زندگی میکنن..و داستان زندگی ات به پایان میرسه ...تمام!
امیدوارم خوشتون اومده باشه..تا فیک بعد بای🫐:)
۱۳.۱k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.