ₚₐᵣₜ۵
ₚₐᵣₜ۵
+م..من...او...اون..نزدیک بود ب..بمیره
_خب..آدمای من که اونو دوباره پیدا میکنن...ولی با تو چیکار کنم؟
ترس تموم وجودم رو تسخیر کرد و گوشام سوت میکشید...با کشیده شدن دستم و با سرعت دنبال ارباب رفتن به خودم اومدم و زیر لب به خودم لعنت میفرستادم...به اتاق کارش که رسیدیم در کمد رو محکم باز کرد و منو انداخت داخل اتاقی با چراغ های قرمز و بوی خون!
+آ...آقا...من...من معذرت..میخوام(با بغض)
_هه..فک کردی کافیه؟..باید تاوانشو پس بدی(با لبخند شیطانی)
لباسم رو درآورد و تنها چیزی که تنم بود لباس زیرم بود...دستای ضریفم رو با زنجیر های کلفت به دیوار قفل کرد و روم رو رو به دیوار برگردوند...چند ثانیه توی این حالت بودم و خیلی سخت نفس میکشیدم...که صدای شکستن چیزی دقیقا پشت سرم باعث شد خودمو به دیوار بچسبونم...
_خودت خواستی اینطوری بشه کیم بورام(با پوزخند)
اشک میریختم و داد میزدم اما اون اصلا توجهی نمیکرد..همینطوری به کارم ادامه دادم تا شاید یه نفر صدام رو بشنوه و کمکم کنه اما انگار همه از اون عمارت کوفتی رفته بودن....گریه و التماس میکردم که حس سوزش وحشتناکی روی کمرم احساس کردم...احساس میکردم کمرم داره کم کم خیس میشه.. گریه ام بند اومد و نفس نفس میزدم...سوزش های بیشتری روی جاهای مختلف کمرم و حتی استخون کتفم احساس میکردم اما دیگه توانی برای جیغ زدن و کمک خواستن نداشتم...کم کم خودش هم خسته شد و شیشه رو انداخت!...سرشو دم گوشم آورد،طوری که نفس هاش تن برهنم رو قلقلک میداد..
_این کار تو هم باعث زجر خودت شد...و هم باعث مرگ یه نفر دیگه!
جونی برای حرف زدن نداشتم ولی نمیتونستم بزارم یک نفر دیگه بخاطر من بمیره...!
+ن...نه...خو..ا..ه...ش...م..ی..ک..ن..م....ا..و..ن..ک..ا.ری..نک..ر..ده
_(پوزخند)
...............
خب من رفتم بخوابم.....خواستم بگم که هر روز سعی میکنم دو تا سه پارت آپ کنم...خلاصه که خسیس بازی در نمیارم...شمام خسیس بازی در نیارید..لایک کنید🤌🥱
+م..من...او...اون..نزدیک بود ب..بمیره
_خب..آدمای من که اونو دوباره پیدا میکنن...ولی با تو چیکار کنم؟
ترس تموم وجودم رو تسخیر کرد و گوشام سوت میکشید...با کشیده شدن دستم و با سرعت دنبال ارباب رفتن به خودم اومدم و زیر لب به خودم لعنت میفرستادم...به اتاق کارش که رسیدیم در کمد رو محکم باز کرد و منو انداخت داخل اتاقی با چراغ های قرمز و بوی خون!
+آ...آقا...من...من معذرت..میخوام(با بغض)
_هه..فک کردی کافیه؟..باید تاوانشو پس بدی(با لبخند شیطانی)
لباسم رو درآورد و تنها چیزی که تنم بود لباس زیرم بود...دستای ضریفم رو با زنجیر های کلفت به دیوار قفل کرد و روم رو رو به دیوار برگردوند...چند ثانیه توی این حالت بودم و خیلی سخت نفس میکشیدم...که صدای شکستن چیزی دقیقا پشت سرم باعث شد خودمو به دیوار بچسبونم...
_خودت خواستی اینطوری بشه کیم بورام(با پوزخند)
اشک میریختم و داد میزدم اما اون اصلا توجهی نمیکرد..همینطوری به کارم ادامه دادم تا شاید یه نفر صدام رو بشنوه و کمکم کنه اما انگار همه از اون عمارت کوفتی رفته بودن....گریه و التماس میکردم که حس سوزش وحشتناکی روی کمرم احساس کردم...احساس میکردم کمرم داره کم کم خیس میشه.. گریه ام بند اومد و نفس نفس میزدم...سوزش های بیشتری روی جاهای مختلف کمرم و حتی استخون کتفم احساس میکردم اما دیگه توانی برای جیغ زدن و کمک خواستن نداشتم...کم کم خودش هم خسته شد و شیشه رو انداخت!...سرشو دم گوشم آورد،طوری که نفس هاش تن برهنم رو قلقلک میداد..
_این کار تو هم باعث زجر خودت شد...و هم باعث مرگ یه نفر دیگه!
جونی برای حرف زدن نداشتم ولی نمیتونستم بزارم یک نفر دیگه بخاطر من بمیره...!
+ن...نه...خو..ا..ه...ش...م..ی..ک..ن..م....ا..و..ن..ک..ا.ری..نک..ر..ده
_(پوزخند)
...............
خب من رفتم بخوابم.....خواستم بگم که هر روز سعی میکنم دو تا سه پارت آپ کنم...خلاصه که خسیس بازی در نمیارم...شمام خسیس بازی در نیارید..لایک کنید🤌🥱
۵.۵k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.