ₚₐᵣₜ۶
ₚₐᵣₜ۶
کم کم صدای پاش توی سرم پیچید و چشمام سنگین شدن...
درسته!دنیا بی رحمه!اما آدم هاش میتونن خیلی بی رحم تر از دنیا
باشن!اون شب معنی واقعی درد رو حس کردم و نمیدونستم بعد از اینکه یه نفر بخاطر حماقت من جونشو داده چجوری زندگی کنم!
چشمام رو آروم باز کردم و متوجه شدم دستام کاملا گرفته..لب هام خشک شده بودن و سردم بود..آب دهنم رو قورت دادم تا بتونم راه گلوم رو باز کنم...با زحمت و درد عجیبی که داشتم سعی کردم بچرخم تا بتونم در رو ببینم..بعد چند مین موفق شدم و با دقت دنبال حاله ای از نور گشتم...صدای پا میومد برای همین خواستم داد بزنم توی گلوم سوزش بدی احساس کردم اما اهمیت ندادم...
+کمکککک(با داد)
صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد...چشمام با نور بسته شدن و سعی کردم پلک هام رو به روشنایی عادت بدم...قامت مرد هیکلی که آشنا بود جلوم نمایان شد
_میبینم به هوش اومدی!دو روز کامل بیهوش بودی!...تو خیلی ضعیفی..
+می..شه ب..برم
_اوممم...به نظرم از کارت درس گرفتی...باشه میزارم بری...اما..تو تا آخر عمرت توی این عمارت به من خدمت میکنی...فهمیدی؟
+ب..باشه.....اون دختر چیشد؟
_اون؟؟فراموشش کن...لیاقت زنده موندن نداشت...
دستام رو باز کرد..خیلی درد داشتم اما سعی میکردم اینطور جلوه ندم..لباسم رو پوشیدم و لنگ لنگان سمت اتاقم رفتم...
رفتم داخل حموم و توی آینه به سختی زخم های عمیق روی بدنم رو دیدم...سعی کردم خونی که روی کمرم خشک شده بود رو بشورم و زخم هام رو باند پیچی کنم...به هزار زحمت تونستم فعلا جلوی خونریزیم رو بگیرم اما میدونستم حسابی عفونت کرده...لباسم رو پوشیدم و رفتم روی تخت و دراز کشیدم...از خستگی زود خوابم برد..
صبح/
*بیدار شووو...یااا....تو چرا اینقدر خوابت سنگینه؟؟
اجوما*دیدم جوابی نمیده پس کلید رو توی در چرخوندم و در رو باز کردم....اما با چیزی که دیدم چشمام اندازه ی گردو شد...
کم کم صدای پاش توی سرم پیچید و چشمام سنگین شدن...
درسته!دنیا بی رحمه!اما آدم هاش میتونن خیلی بی رحم تر از دنیا
باشن!اون شب معنی واقعی درد رو حس کردم و نمیدونستم بعد از اینکه یه نفر بخاطر حماقت من جونشو داده چجوری زندگی کنم!
چشمام رو آروم باز کردم و متوجه شدم دستام کاملا گرفته..لب هام خشک شده بودن و سردم بود..آب دهنم رو قورت دادم تا بتونم راه گلوم رو باز کنم...با زحمت و درد عجیبی که داشتم سعی کردم بچرخم تا بتونم در رو ببینم..بعد چند مین موفق شدم و با دقت دنبال حاله ای از نور گشتم...صدای پا میومد برای همین خواستم داد بزنم توی گلوم سوزش بدی احساس کردم اما اهمیت ندادم...
+کمکککک(با داد)
صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد...چشمام با نور بسته شدن و سعی کردم پلک هام رو به روشنایی عادت بدم...قامت مرد هیکلی که آشنا بود جلوم نمایان شد
_میبینم به هوش اومدی!دو روز کامل بیهوش بودی!...تو خیلی ضعیفی..
+می..شه ب..برم
_اوممم...به نظرم از کارت درس گرفتی...باشه میزارم بری...اما..تو تا آخر عمرت توی این عمارت به من خدمت میکنی...فهمیدی؟
+ب..باشه.....اون دختر چیشد؟
_اون؟؟فراموشش کن...لیاقت زنده موندن نداشت...
دستام رو باز کرد..خیلی درد داشتم اما سعی میکردم اینطور جلوه ندم..لباسم رو پوشیدم و لنگ لنگان سمت اتاقم رفتم...
رفتم داخل حموم و توی آینه به سختی زخم های عمیق روی بدنم رو دیدم...سعی کردم خونی که روی کمرم خشک شده بود رو بشورم و زخم هام رو باند پیچی کنم...به هزار زحمت تونستم فعلا جلوی خونریزیم رو بگیرم اما میدونستم حسابی عفونت کرده...لباسم رو پوشیدم و رفتم روی تخت و دراز کشیدم...از خستگی زود خوابم برد..
صبح/
*بیدار شووو...یااا....تو چرا اینقدر خوابت سنگینه؟؟
اجوما*دیدم جوابی نمیده پس کلید رو توی در چرخوندم و در رو باز کردم....اما با چیزی که دیدم چشمام اندازه ی گردو شد...
۷.۳k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.