ₚₐᵣₜ۷
ₚₐᵣₜ۷
صبح/
*بیدار شووو...یااا....تو چرا اینقدر خوابت سنگینه؟؟
اجوما*دیدم جوابی نمیده پس کلید رو توی در چرخوندم و در رو باز کردم....اما با چیزی که دیدم چشمام اندازه ی گردو شد...بورام با رنگی پریده و تختی خونی برای نفس کشیدن تلاش میکرد...
*ت...تو چته؟؟؟....کمککککک
جونگکوک(فک کنم یکم زیاده روی کردم..دختره نزدیک بود بمیره..زخماش عفونت وحشتناکی داشت و من نمیدونستم مشکل تنفسی داره....امروز از بیمارستان مرخص میشد..به اجوما گفتم هواشو داشته باشه
_بلندشو..باید بریم
+چشم....آخ
_هوففف دستت رو بزار اینجا
بورام(با کمک ارباب رفتیم عمارت و همه اومدن استقبالم
*تا دو روز دیگه هم استراحت کن تا کامل خوب بشی...
+چشم اجوما
یک هفته از اون ماجرا میگذره و خب همه ی زخمام بسته شدن...صبح بیدار شدم و رفتم تا برای آقا پنکیک ببرم...از دستش ناراحت بودم ولی تقصیر خودم هم بود...توی این مدت هم میشه گفت کم و بیش حواسش به من بود...یکی نیست بگه تو که بعدش پشیمون میشی برا چی زنای بدبختو شکنجه میکنی؟...دستم رو روی قلبم گزاشتم و چشمام رو بستم...
+من چه مرگم شده؟..
(تق تق)
_بیا تو
+آقا پنکیک میوه ای آوردم.
_بزار اینجا....راستی..خوب شدی؟
+ب..بله..بهترم...به لطف شما عفونت تو کل بدنم پخش شده بود اما الان خوبم(با لبخند)
_اوکی...میتونی بری
تا شب آشپزخونه رو تمیز کردم و رفتم اتاقم ...رفتم دوش بگیرم که دوباره چشمم به کمرم خورد...
_جئون جونگکوک اگر بخاطر تمام درد هایی که کشیدم ببخشمت بخاطر زخم هایی که جاشون دیگه نمیره نمیبخشمت...
آهی کشیدم و دوش گرفتم شب از خستگی زود خوابم برد و فردا هم روز همراهی آقا بود تا با یکی از زنای عمارت یه روز کامل وقت بگذرونه....
صبح/
*بورااااااااامممم
+اه اجوما یروز شد نیای داد بزنی بیدارمون کنی
*پاشو دختر ارباب میخواد با تو بره بیرون...!!!
از جام پریدم
+چیییی؟؟؟؟
*لباس قشنگ بپوشیا(آروم)
سریع پاشدم بهترین لباسم#۲ رو پوشیدم و میکاپ کردم و رفتم پایین...
_چه عجب#۳
+سلام آقا(تعظیم)
_بدو
سوار ماشین شدیم و من حتی نمیدونستم قراره امروز چطوری بگذره..از اون موقع تا الان ارباب یه مجله مسخره دستش گرفته و مطمئنم یه ذره هم ازش نمیخونه
+ام...ممم
_بریم بار...
+جانم؟؟
صبح/
*بیدار شووو...یااا....تو چرا اینقدر خوابت سنگینه؟؟
اجوما*دیدم جوابی نمیده پس کلید رو توی در چرخوندم و در رو باز کردم....اما با چیزی که دیدم چشمام اندازه ی گردو شد...بورام با رنگی پریده و تختی خونی برای نفس کشیدن تلاش میکرد...
*ت...تو چته؟؟؟....کمککککک
جونگکوک(فک کنم یکم زیاده روی کردم..دختره نزدیک بود بمیره..زخماش عفونت وحشتناکی داشت و من نمیدونستم مشکل تنفسی داره....امروز از بیمارستان مرخص میشد..به اجوما گفتم هواشو داشته باشه
_بلندشو..باید بریم
+چشم....آخ
_هوففف دستت رو بزار اینجا
بورام(با کمک ارباب رفتیم عمارت و همه اومدن استقبالم
*تا دو روز دیگه هم استراحت کن تا کامل خوب بشی...
+چشم اجوما
یک هفته از اون ماجرا میگذره و خب همه ی زخمام بسته شدن...صبح بیدار شدم و رفتم تا برای آقا پنکیک ببرم...از دستش ناراحت بودم ولی تقصیر خودم هم بود...توی این مدت هم میشه گفت کم و بیش حواسش به من بود...یکی نیست بگه تو که بعدش پشیمون میشی برا چی زنای بدبختو شکنجه میکنی؟...دستم رو روی قلبم گزاشتم و چشمام رو بستم...
+من چه مرگم شده؟..
(تق تق)
_بیا تو
+آقا پنکیک میوه ای آوردم.
_بزار اینجا....راستی..خوب شدی؟
+ب..بله..بهترم...به لطف شما عفونت تو کل بدنم پخش شده بود اما الان خوبم(با لبخند)
_اوکی...میتونی بری
تا شب آشپزخونه رو تمیز کردم و رفتم اتاقم ...رفتم دوش بگیرم که دوباره چشمم به کمرم خورد...
_جئون جونگکوک اگر بخاطر تمام درد هایی که کشیدم ببخشمت بخاطر زخم هایی که جاشون دیگه نمیره نمیبخشمت...
آهی کشیدم و دوش گرفتم شب از خستگی زود خوابم برد و فردا هم روز همراهی آقا بود تا با یکی از زنای عمارت یه روز کامل وقت بگذرونه....
صبح/
*بورااااااااامممم
+اه اجوما یروز شد نیای داد بزنی بیدارمون کنی
*پاشو دختر ارباب میخواد با تو بره بیرون...!!!
از جام پریدم
+چیییی؟؟؟؟
*لباس قشنگ بپوشیا(آروم)
سریع پاشدم بهترین لباسم#۲ رو پوشیدم و میکاپ کردم و رفتم پایین...
_چه عجب#۳
+سلام آقا(تعظیم)
_بدو
سوار ماشین شدیم و من حتی نمیدونستم قراره امروز چطوری بگذره..از اون موقع تا الان ارباب یه مجله مسخره دستش گرفته و مطمئنم یه ذره هم ازش نمیخونه
+ام...ممم
_بریم بار...
+جانم؟؟
۵.۳k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.