ₚₐᵣₜ۴
ₚₐᵣₜ۴
_فکر کنم اونم مثل تو فوضولی کرده!!فعلا برو اتاقت بعدا تنبیه میشی
+چ...چشم
اومدم بیرون و از ترس حدود پنج دقیقه به در تکیه داده بودم...رفتم اتاقم و فقط به اون زن فکر میکردم..حتما خیلی شکنجه شده!...باید یکاری کنم تا دیگه نتونن زنای بی گناه رو الکی شکنجه کنن...
ساعت ۱ نصفه شب بود و همه خواب بودن..آروم قدم برداشتم و در اتاق ارباب رو باز کردم...متوجه شدم توی اتاق کارش نیست پس سمت کمد رفتم و در مخفی رو با کشیدن یکی از چوب لباسی ها باز کردم...با ترس و لرز سمت اون زن رفتم و دیدم بالا تنه ی لختش کاملا زخمی و خونیه و از حال رفته...زنجیری که دو تا دستاش رو به دیوار وصل میکرد رو با کلید باز کردم..هر چی تکونش دادم فایده ای نداشت پس سعی کردم کمکش کنم تا لااقل بتونم تا اتاقم ببرمش...در هارو مثل قبل بهم زدم و سمت اتاقم رفتم...اونو روی تخت گذاشتم و تا چند ساعت مناظر موندم تا بهوش بیاد...لباس زیرش کاملا خونی بود و زخم هاش داشت عفونت میکرد..شروع کردم به بستن و شستن زخم هاش تا بعد از دو سه ساعت چشم هاشو باز کرد...
؛م..من کج..ام؟؟
+هیسسس!آروم باش..تو خیلی وقت نداری!باید از اینجا بری!
؛تو..ک..ی هستی؟
+کسی که قراره فراریت بده..میتونی راه بری؟
؛فک..کنم..
دستشو گرفتم و به زحمت به در خروجی توی حیاط رسوندمش...
+میتونی بری؟
؛ا..ره..ممنونم...واقا ممنونم
+زودتر برو..
چند دقیقه ای بود که اون زن رو دیگه آخر کوچه نمیدیدم..خیالم که راحت شد خواستم برم داخل که با قامت بلند و چهره ی عصبانی ارباب مواجه شدم!!!.....قطعا اون یه آدم نیست....جنه!
_به به..حالا دیگه زندانی فراری میدی؟
_فکر کنم اونم مثل تو فوضولی کرده!!فعلا برو اتاقت بعدا تنبیه میشی
+چ...چشم
اومدم بیرون و از ترس حدود پنج دقیقه به در تکیه داده بودم...رفتم اتاقم و فقط به اون زن فکر میکردم..حتما خیلی شکنجه شده!...باید یکاری کنم تا دیگه نتونن زنای بی گناه رو الکی شکنجه کنن...
ساعت ۱ نصفه شب بود و همه خواب بودن..آروم قدم برداشتم و در اتاق ارباب رو باز کردم...متوجه شدم توی اتاق کارش نیست پس سمت کمد رفتم و در مخفی رو با کشیدن یکی از چوب لباسی ها باز کردم...با ترس و لرز سمت اون زن رفتم و دیدم بالا تنه ی لختش کاملا زخمی و خونیه و از حال رفته...زنجیری که دو تا دستاش رو به دیوار وصل میکرد رو با کلید باز کردم..هر چی تکونش دادم فایده ای نداشت پس سعی کردم کمکش کنم تا لااقل بتونم تا اتاقم ببرمش...در هارو مثل قبل بهم زدم و سمت اتاقم رفتم...اونو روی تخت گذاشتم و تا چند ساعت مناظر موندم تا بهوش بیاد...لباس زیرش کاملا خونی بود و زخم هاش داشت عفونت میکرد..شروع کردم به بستن و شستن زخم هاش تا بعد از دو سه ساعت چشم هاشو باز کرد...
؛م..من کج..ام؟؟
+هیسسس!آروم باش..تو خیلی وقت نداری!باید از اینجا بری!
؛تو..ک..ی هستی؟
+کسی که قراره فراریت بده..میتونی راه بری؟
؛فک..کنم..
دستشو گرفتم و به زحمت به در خروجی توی حیاط رسوندمش...
+میتونی بری؟
؛ا..ره..ممنونم...واقا ممنونم
+زودتر برو..
چند دقیقه ای بود که اون زن رو دیگه آخر کوچه نمیدیدم..خیالم که راحت شد خواستم برم داخل که با قامت بلند و چهره ی عصبانی ارباب مواجه شدم!!!.....قطعا اون یه آدم نیست....جنه!
_به به..حالا دیگه زندانی فراری میدی؟
۴.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.