دوراهی پارت٩
#دوراهی #پارت٩
سرم بخاطر گلدونی ک خورده بود خون اومده بود
یکی از سربازا برای خداحافظی اومد جلو احترام نظامی گذاشت بعد حرفشو زد و رفت سایه با تعجب نگاه میکرد
پلیسا ک رفتن منو رضا بلند شدیم تا سمت خونه خودمون بریم سایه گفت
×سرتون زخمی شده اجازه بدین ی لحظه
بعد سریع رفت از تو یکی از کارتن ها جعبه کمک های اولیه رو اورد نشست رو ب روم در جعبه رو باز کرد ب دستاش ک نگاه کردم میلرزید انگار هنوز ترس تو وجودش بود
خون رو سرمو پاک کرد گاز استریل رو باز کرد و باند ودر اورد و پیچید
وقتی از درد چهره ام جمع میشد سریع عذرخواهی میکرد
سارا ....شاید لبخندش و چشماش شبیه تو باشه ولی این اخلاقش اصلا ...
بعد از اینک کارش تموم شد گفت
×ب خدا شرمنده ام ...نمیدونم چی بگم
چشمامو از چشماش گرفتم و گفتم
+دشمنتون شرمنده
بلند شدم و گفتم
+بابت این بستن و اینا هم ممنون
×خواهش میکنم وظیفه بود
رضا ک روش اونور بود مشخص بود ک مثلا میخواد بگه حواسم اینجا نیس,
+اقارضا بریم
-بریم داداش
خدا حافظی کردیمو اومدیم بیرون قبل اینک بره تو گفتم
+سایه خانم این پنچری ۴تاچرخ الکی نبود ی ربطی داره حتما شکایت کنین
×بله ....چشم
+خداحافظ
×خداحافظ
رضا هم خدافظی کرد و اومدیم تو
لباسامو عوض کردم انداختم لباسشویی
رفتیم خوابیدیم و منم ساعت گزاشتم
زود هم خوابم برد
صبح با صدای الارم بیدار شدم میز صبحونه رو چیدم رضا هم بیدار شد سریع بدون حرفی صبحونمونو خوردیم و ب سمت اداره حرکت کردیم
رفتیم لباسامونم عوض کردیم و
رضا گفت
من برم پیش فرهاد ی خورده سر ب سرش بزارم میام پیشت
تو همین موقع بود ک فرمانده از همه خواست تا تو راهرو جمع شن تا نیروی جدید عملیات رو معرفی کنه
همه جمع شدیم سرم پایین بود فرمانده همینجور صحبت میکرد و من تو فکر ماجرای دیشب شاید منم با اینک پلیسم جای سایه بودم همینجور میترسیدم
ی صدایی گفت خانم سایه کمالی
سرمو اوردم بالا اصلاتوقع نداشتم ک تو مردمک چشمام عکس سایه بیوفته
سایه همکار ما شده بود اونم دسته عملیاتی
سایه ک منو دید ی لبخند محسوسی زد و بعد فرمانده گفت
~شما امروز عملیات هم میرین اما چون بار اوله خیلی جلو نمیرین درسته ک شما اموزش دیدین و اینک تو گروه اقای علیرضا محمدی
چی تو گروه من افتاد خندم گرفته بود واقعا
با اجازه فرمانده همه رفتن سر کارشون و سایه اومد پیشم و گفتم
+من اصلا باورم نمیشه شما کجا اینجا کجا
#کافه_رمان
سرم بخاطر گلدونی ک خورده بود خون اومده بود
یکی از سربازا برای خداحافظی اومد جلو احترام نظامی گذاشت بعد حرفشو زد و رفت سایه با تعجب نگاه میکرد
پلیسا ک رفتن منو رضا بلند شدیم تا سمت خونه خودمون بریم سایه گفت
×سرتون زخمی شده اجازه بدین ی لحظه
بعد سریع رفت از تو یکی از کارتن ها جعبه کمک های اولیه رو اورد نشست رو ب روم در جعبه رو باز کرد ب دستاش ک نگاه کردم میلرزید انگار هنوز ترس تو وجودش بود
خون رو سرمو پاک کرد گاز استریل رو باز کرد و باند ودر اورد و پیچید
وقتی از درد چهره ام جمع میشد سریع عذرخواهی میکرد
سارا ....شاید لبخندش و چشماش شبیه تو باشه ولی این اخلاقش اصلا ...
بعد از اینک کارش تموم شد گفت
×ب خدا شرمنده ام ...نمیدونم چی بگم
چشمامو از چشماش گرفتم و گفتم
+دشمنتون شرمنده
بلند شدم و گفتم
+بابت این بستن و اینا هم ممنون
×خواهش میکنم وظیفه بود
رضا ک روش اونور بود مشخص بود ک مثلا میخواد بگه حواسم اینجا نیس,
+اقارضا بریم
-بریم داداش
خدا حافظی کردیمو اومدیم بیرون قبل اینک بره تو گفتم
+سایه خانم این پنچری ۴تاچرخ الکی نبود ی ربطی داره حتما شکایت کنین
×بله ....چشم
+خداحافظ
×خداحافظ
رضا هم خدافظی کرد و اومدیم تو
لباسامو عوض کردم انداختم لباسشویی
رفتیم خوابیدیم و منم ساعت گزاشتم
زود هم خوابم برد
صبح با صدای الارم بیدار شدم میز صبحونه رو چیدم رضا هم بیدار شد سریع بدون حرفی صبحونمونو خوردیم و ب سمت اداره حرکت کردیم
رفتیم لباسامونم عوض کردیم و
رضا گفت
من برم پیش فرهاد ی خورده سر ب سرش بزارم میام پیشت
تو همین موقع بود ک فرمانده از همه خواست تا تو راهرو جمع شن تا نیروی جدید عملیات رو معرفی کنه
همه جمع شدیم سرم پایین بود فرمانده همینجور صحبت میکرد و من تو فکر ماجرای دیشب شاید منم با اینک پلیسم جای سایه بودم همینجور میترسیدم
ی صدایی گفت خانم سایه کمالی
سرمو اوردم بالا اصلاتوقع نداشتم ک تو مردمک چشمام عکس سایه بیوفته
سایه همکار ما شده بود اونم دسته عملیاتی
سایه ک منو دید ی لبخند محسوسی زد و بعد فرمانده گفت
~شما امروز عملیات هم میرین اما چون بار اوله خیلی جلو نمیرین درسته ک شما اموزش دیدین و اینک تو گروه اقای علیرضا محمدی
چی تو گروه من افتاد خندم گرفته بود واقعا
با اجازه فرمانده همه رفتن سر کارشون و سایه اومد پیشم و گفتم
+من اصلا باورم نمیشه شما کجا اینجا کجا
#کافه_رمان
۱۲.۶k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.