دوراهی پارت١٠
#دوراهی #پارت١٠
×والا منم شما رو دیدم اصلا نمیتونستم باور کنم
رضا گفت
-شما اموزش دیدین ک دیشب اونجوری ترسیده بودین
×وای نگین اصلا دیشب تمام اموزشا یادم رفته بود اصلا خیلی شب بدی بود ...الان اگ فرمانده بفهمه ک من اینجوری بودم دیگ هیچی
رضا خندید و گفت
-الان علیرضا فهمید دیگ اون تو گروه فرمانده است
سایه لبخندی زد و گفت
×اخ اخ اقا علیرضا الانه ک بگه من همچین کسی رو تو گروه نمیخوام
خندیدم و گفتم
+ن بابا این چ حرفیه بریم اماده کنیم واسه ماموریت امروز
رفتیم تو اتاقم و کامل توضیح دادم براش ک ماموریت امروز چیه و امروز قرار بود ک بریم سراغ ی باند مواد مخدر همین امروز غروب خرید و فروش دارن رییسشون ی زنه و موقع خرید و فروش باید دستگیر بشن
سوار شدیم و راه افتادیم
بارون شدیدی میومد
اینک سایه تو گروه ما باشه یکی از مشکلات بزرگ من بود چون باز سارارو برام یاداوری میکرد
ماشین رو دور تر پارک کردیم و حرکت کردیم سمت سیلویی ک خارج از شهر بود و خرابه ای تبدیل شده بود بچه ها رو دسته بندی کردم و جاشونو نشون دادم ک کجا برن چون سایه اولین بار بود ک تو عملیات میومد باید پیش خودم باشه
منو سایه رفتیم قسمت بالایی سیلو
و مستقر شدیم وقتی رییسشون ک ی زن بود رو با ی لباس مشکی دیدم حس کردم ک سارا رو ب رومه یهو گوشام سوت کشید و سرم گیج رفت ی لحظه تعادلم بهم خورد و ب سمت پایین کج شدم و داشتم میوفتادم ک یهو سایه بازومو گرفت و کشید سمت خودش همین باعث شد ک تعادلمو از دست ندم و سایه با نگرانی پرسید
×خوبید شما!!؟
یرمو ب علامت مثبت تکون دادم پرسید
×چی شده
دستمو بالا اوردم ک ادامه نده دوباره سرجام وایستادم و اسلحه رو سمتشون گرفتم و ب سایه گفتم ک نشونه اش رو پاهای رییسشون باشه
بلند داد زدم
+بهتره ک تسلیم شین اینجا محاصره پلیسه
همین باعث شد ک تیراندازی ها شروع شه رییسشون در حال فرار بود ک یهو ب سایه گفتم
+بزززن
و بعد شلیک کرد درست خورد ب پاهاش افتاد اونجا نیروها ریختن و همه رو جمع کردن منو سایه رفتیم سراغ رییسشون ک نیروها بلندش کردن ما داشتیم سوار ماشین میشدیم ک رییسشون داد زد من اگ بفهمم کی تیرم از همینجا حسابشو میرسم
سایه عصبی شد و رفت جلو گفت
×من زدم چیه هارو پورت میکنی
~اععع پس تویی
×اره منم گمشو برو حالا بشین
با یک دستی ک ازاد بود زد زیر گوشه سایه
با عصبانیت رفتم جلو گفتم
+ببرینش #کافه_رمان
×والا منم شما رو دیدم اصلا نمیتونستم باور کنم
رضا گفت
-شما اموزش دیدین ک دیشب اونجوری ترسیده بودین
×وای نگین اصلا دیشب تمام اموزشا یادم رفته بود اصلا خیلی شب بدی بود ...الان اگ فرمانده بفهمه ک من اینجوری بودم دیگ هیچی
رضا خندید و گفت
-الان علیرضا فهمید دیگ اون تو گروه فرمانده است
سایه لبخندی زد و گفت
×اخ اخ اقا علیرضا الانه ک بگه من همچین کسی رو تو گروه نمیخوام
خندیدم و گفتم
+ن بابا این چ حرفیه بریم اماده کنیم واسه ماموریت امروز
رفتیم تو اتاقم و کامل توضیح دادم براش ک ماموریت امروز چیه و امروز قرار بود ک بریم سراغ ی باند مواد مخدر همین امروز غروب خرید و فروش دارن رییسشون ی زنه و موقع خرید و فروش باید دستگیر بشن
سوار شدیم و راه افتادیم
بارون شدیدی میومد
اینک سایه تو گروه ما باشه یکی از مشکلات بزرگ من بود چون باز سارارو برام یاداوری میکرد
ماشین رو دور تر پارک کردیم و حرکت کردیم سمت سیلویی ک خارج از شهر بود و خرابه ای تبدیل شده بود بچه ها رو دسته بندی کردم و جاشونو نشون دادم ک کجا برن چون سایه اولین بار بود ک تو عملیات میومد باید پیش خودم باشه
منو سایه رفتیم قسمت بالایی سیلو
و مستقر شدیم وقتی رییسشون ک ی زن بود رو با ی لباس مشکی دیدم حس کردم ک سارا رو ب رومه یهو گوشام سوت کشید و سرم گیج رفت ی لحظه تعادلم بهم خورد و ب سمت پایین کج شدم و داشتم میوفتادم ک یهو سایه بازومو گرفت و کشید سمت خودش همین باعث شد ک تعادلمو از دست ندم و سایه با نگرانی پرسید
×خوبید شما!!؟
یرمو ب علامت مثبت تکون دادم پرسید
×چی شده
دستمو بالا اوردم ک ادامه نده دوباره سرجام وایستادم و اسلحه رو سمتشون گرفتم و ب سایه گفتم ک نشونه اش رو پاهای رییسشون باشه
بلند داد زدم
+بهتره ک تسلیم شین اینجا محاصره پلیسه
همین باعث شد ک تیراندازی ها شروع شه رییسشون در حال فرار بود ک یهو ب سایه گفتم
+بزززن
و بعد شلیک کرد درست خورد ب پاهاش افتاد اونجا نیروها ریختن و همه رو جمع کردن منو سایه رفتیم سراغ رییسشون ک نیروها بلندش کردن ما داشتیم سوار ماشین میشدیم ک رییسشون داد زد من اگ بفهمم کی تیرم از همینجا حسابشو میرسم
سایه عصبی شد و رفت جلو گفت
×من زدم چیه هارو پورت میکنی
~اععع پس تویی
×اره منم گمشو برو حالا بشین
با یک دستی ک ازاد بود زد زیر گوشه سایه
با عصبانیت رفتم جلو گفتم
+ببرینش #کافه_رمان
۶.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.