چندشاتی جونگکوک
چندشاتی جونگکوک
part 1
با صدای رعد و برق، کل دیوار های عمارت لرزید...
با یک دست گوشی، و با دست دیگه کمرش رو گرفته بود...
هنوز سوزش کمرش رو حس میکرد..
حس سوزن روی کمرش..
با قیافه ی کلافه به سمت عمارت قدم میزد ...
خدا خدا میکرد جونگکوک متوجه نشه
وارد عمارت شد..
همه به نشانه احترام ، تعظیم کردن..
لباس ات بلند بود و مشخص نبود..
به طبقه اصلی رفت.. جونگکوک داخل بالکن.. با همون تیپ مشکی و شیک اش....
با یه دست گوشی گرفت بود و داخل گوشی می گشت..
با اون یکی دست، نخ سیگارش رو دود میکرد
(مغز ویکتوریا، یچی بده دود کنم بره یادما🗿)
ات با لبخند در بالکن رو باز کرد و وارد بالکن شد..
-اومدیپرنسس؟
مرد با صدای گرم و مهربونش زمزمه کرد..
ولی هنوز صورتش داخلگوشی بود..
دختر لبخند زد و به جونگکوک نزدیک شد...
+آره عزیزم.. چطوری؟
-هوم.. خوبم...
گوشی اش رو خاموش کرد...
نگاهی به دختر انداخت...
تعجب کرد و آبروی بالا انداخت..
دختر از واکنش پسر کمی لرزید..میترسید که پسرمتوجه تتوی کمرش بشه
+چیزی شده؟
-توکه لباس بلند نمیپوشیدی.. چطور لباس بلند پوشی؟
+اه.. خب .. باید یه سرس تغییر انجام بدم دیگه...*لبخند ضایع*
-آها..
دختر نگاهشو به تتو های دست پسر داد..
آستین های مشکی که تا شده بود و ساعت مشکی لوکس...
تتو های دستش که کامل مشخص بود..
+میگم..
-جونم؟
مرد گفت و دست راستشو دور کمر دختر حلقه کرد و به خودش نزدیککرد..
+من خیلی دوست دارم تتو بزنم.. میشه؟
مرد اخمکرد...
-قبلا هم در این باره بحث کردیم.. دوست ندارم روی بدنت تتو کنی..
+ولی چرا خودت داری؟
-من مردم.. خیلی فرق داره عزیزم..
+ نه فرقی نداره.. منم به تتو علاقه دارم.. یه تتوی کوچیک... لطفا
-هیچ وقت.. به هیچ عنوان
+آه کوک ولی..
part 1
با صدای رعد و برق، کل دیوار های عمارت لرزید...
با یک دست گوشی، و با دست دیگه کمرش رو گرفته بود...
هنوز سوزش کمرش رو حس میکرد..
حس سوزن روی کمرش..
با قیافه ی کلافه به سمت عمارت قدم میزد ...
خدا خدا میکرد جونگکوک متوجه نشه
وارد عمارت شد..
همه به نشانه احترام ، تعظیم کردن..
لباس ات بلند بود و مشخص نبود..
به طبقه اصلی رفت.. جونگکوک داخل بالکن.. با همون تیپ مشکی و شیک اش....
با یه دست گوشی گرفت بود و داخل گوشی می گشت..
با اون یکی دست، نخ سیگارش رو دود میکرد
(مغز ویکتوریا، یچی بده دود کنم بره یادما🗿)
ات با لبخند در بالکن رو باز کرد و وارد بالکن شد..
-اومدیپرنسس؟
مرد با صدای گرم و مهربونش زمزمه کرد..
ولی هنوز صورتش داخلگوشی بود..
دختر لبخند زد و به جونگکوک نزدیک شد...
+آره عزیزم.. چطوری؟
-هوم.. خوبم...
گوشی اش رو خاموش کرد...
نگاهی به دختر انداخت...
تعجب کرد و آبروی بالا انداخت..
دختر از واکنش پسر کمی لرزید..میترسید که پسرمتوجه تتوی کمرش بشه
+چیزی شده؟
-توکه لباس بلند نمیپوشیدی.. چطور لباس بلند پوشی؟
+اه.. خب .. باید یه سرس تغییر انجام بدم دیگه...*لبخند ضایع*
-آها..
دختر نگاهشو به تتو های دست پسر داد..
آستین های مشکی که تا شده بود و ساعت مشکی لوکس...
تتو های دستش که کامل مشخص بود..
+میگم..
-جونم؟
مرد گفت و دست راستشو دور کمر دختر حلقه کرد و به خودش نزدیککرد..
+من خیلی دوست دارم تتو بزنم.. میشه؟
مرد اخمکرد...
-قبلا هم در این باره بحث کردیم.. دوست ندارم روی بدنت تتو کنی..
+ولی چرا خودت داری؟
-من مردم.. خیلی فرق داره عزیزم..
+ نه فرقی نداره.. منم به تتو علاقه دارم.. یه تتوی کوچیک... لطفا
-هیچ وقت.. به هیچ عنوان
+آه کوک ولی..
- ۲۱.۹k
- ۱۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط