💦رمان زمستان💦 پارت 109
🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: اگه شما گند نزده بودی الان ما هم ی بچه داشتیم...
دیانا: اولا دهنتو ببند دوما خودت کجا بودی تواون ی ماه ک حواست بهمون نبود همش تقصیر خودته اگرم مشکل داری میتونی بری زن بگیر
مهراب: من هنو ی دونش نگرفتم ارسلان دو تا دوتا؟ ایشالله از گلوت پایین نره
عسل: مهراب خفه میشی یا خفت کنم؟
ارسلان: ای بابا دوباره قهر کرد...
دیانا: قهر بودم...بچها بیاین بریمویلا من خستم
عسل: اومدیم شهربازی فقط دعوا کنیم؟ اسکلا حداقل دو تا بازی سوار شیم...
مهدیس: راست میگه دیگه
دیانا: خب ما دخترا با هم میریم شمام هر جا دلتون خواست برین....ی چشم غره ای نثار ارسلان کردم و رفتم طرف دخترا
مهراب: خب چرا با هم نریم؟
دیانا: چون ما اینجوری راحتریم...
متین: من با نیکا میرم شما هر جا دلتون خواست برین...دست نیکارو گرفتم و رفتم
عسل: نیکارو کجا برد...
دیانا: اشکال نداره خوب کرد برد اگه ی چیزیش میشد میخواست جرمون بده..
خب خببریم ترن؟
عسل: بزن بریم...
دیانا: توی گیشه داشتیم بلیط میگرفتیم ک ی دفعه ارسلانم اومد گرف...وقتی بلیط گرفتم ازش فاصله گرفتم کنوبتمون بشه عسل و مهدیس اومدن پیش من و مهراب و رضا رفتن پیش ارسلان...وقتی نوبت ما شد ارسلان و رضا با ما تو ی سری بودن رفتم نشستم رو صندلی عسلم اومد پیشم بشینه...
ارسلان: عسل رضا باهات کار داره گف پیش اون بشینی
عسل: باشه..
دیانا: وقت عسل رف ارسلان اومد کنار من نشست...تو چرا اینجا نشستی
ارسلان: خواستم پیش زنم بشینم مشکلیه....
دیانا:تا اومدم جواب بدم ترن حرکت کرد و هول شدم دست ارسلان و گرفتم
ارسلان: شاید ی ترن باعث شه اشتی کنی نه؟
دیانا: با حرص دستمو از رو دستش برداشتم ک ی دفعه ترن رفت پایین....
ارسلان: چشاتو باز کن تموم شد توله
دیانا: چشام باز کرد با اعصبانیت خیره شدم به ارسلان
ارسلان: در ضمن دستمم به فنا دادی انقدر فشارش دادی اگه میشه شل تر بگیر
دیانا: دستمو از رو دستش برداشتمو پیاده شدم...
مهدیس: این مهراب چقد ترسوعه تمام مدت داشت جیغ میزد
مهراب: نخیرم من فقط میخواستم هیجان بدم
عسل: قطعا همینطوره
مهراب: رضا چرا کلت باد کرده؟
عسل: اومد ترن بره پایین کلشو برد زیر ی دفعه سقوت کرد با کله رف تو جلوی ترن
مهراب: شبیه اسب تک شاخ شده...
رضا: خفه شو دیگه مهراب کلم درد میکنه اییی
ارسلان: فک کنم تنها کسی ک مصدوم شد من نبودم
مهراب: تو چی شدی؟
ارسلان: دیانا خانوم استخونای دستمو نابود کردن
《رمان زمستون❄》
ارسلان: اگه شما گند نزده بودی الان ما هم ی بچه داشتیم...
دیانا: اولا دهنتو ببند دوما خودت کجا بودی تواون ی ماه ک حواست بهمون نبود همش تقصیر خودته اگرم مشکل داری میتونی بری زن بگیر
مهراب: من هنو ی دونش نگرفتم ارسلان دو تا دوتا؟ ایشالله از گلوت پایین نره
عسل: مهراب خفه میشی یا خفت کنم؟
ارسلان: ای بابا دوباره قهر کرد...
دیانا: قهر بودم...بچها بیاین بریمویلا من خستم
عسل: اومدیم شهربازی فقط دعوا کنیم؟ اسکلا حداقل دو تا بازی سوار شیم...
مهدیس: راست میگه دیگه
دیانا: خب ما دخترا با هم میریم شمام هر جا دلتون خواست برین....ی چشم غره ای نثار ارسلان کردم و رفتم طرف دخترا
مهراب: خب چرا با هم نریم؟
دیانا: چون ما اینجوری راحتریم...
متین: من با نیکا میرم شما هر جا دلتون خواست برین...دست نیکارو گرفتم و رفتم
عسل: نیکارو کجا برد...
دیانا: اشکال نداره خوب کرد برد اگه ی چیزیش میشد میخواست جرمون بده..
خب خببریم ترن؟
عسل: بزن بریم...
دیانا: توی گیشه داشتیم بلیط میگرفتیم ک ی دفعه ارسلانم اومد گرف...وقتی بلیط گرفتم ازش فاصله گرفتم کنوبتمون بشه عسل و مهدیس اومدن پیش من و مهراب و رضا رفتن پیش ارسلان...وقتی نوبت ما شد ارسلان و رضا با ما تو ی سری بودن رفتم نشستم رو صندلی عسلم اومد پیشم بشینه...
ارسلان: عسل رضا باهات کار داره گف پیش اون بشینی
عسل: باشه..
دیانا: وقت عسل رف ارسلان اومد کنار من نشست...تو چرا اینجا نشستی
ارسلان: خواستم پیش زنم بشینم مشکلیه....
دیانا:تا اومدم جواب بدم ترن حرکت کرد و هول شدم دست ارسلان و گرفتم
ارسلان: شاید ی ترن باعث شه اشتی کنی نه؟
دیانا: با حرص دستمو از رو دستش برداشتم ک ی دفعه ترن رفت پایین....
ارسلان: چشاتو باز کن تموم شد توله
دیانا: چشام باز کرد با اعصبانیت خیره شدم به ارسلان
ارسلان: در ضمن دستمم به فنا دادی انقدر فشارش دادی اگه میشه شل تر بگیر
دیانا: دستمو از رو دستش برداشتمو پیاده شدم...
مهدیس: این مهراب چقد ترسوعه تمام مدت داشت جیغ میزد
مهراب: نخیرم من فقط میخواستم هیجان بدم
عسل: قطعا همینطوره
مهراب: رضا چرا کلت باد کرده؟
عسل: اومد ترن بره پایین کلشو برد زیر ی دفعه سقوت کرد با کله رف تو جلوی ترن
مهراب: شبیه اسب تک شاخ شده...
رضا: خفه شو دیگه مهراب کلم درد میکنه اییی
ارسلان: فک کنم تنها کسی ک مصدوم شد من نبودم
مهراب: تو چی شدی؟
ارسلان: دیانا خانوم استخونای دستمو نابود کردن
- ۳۴.۵k
- ۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط