رمان بغلی من

رمان بغلی من

پارت ۱۱۸و۱۱۹و۱۲۰


ارسلان: چه زشته ای داره
دیانا: چشمکی زد و گفت
ارسلان: ناسلامتی قراره خانم ما بشی
دیانا: سر پایین انداختم و آروم خندیدم لب گزیدم و با خجالت کنم ارسلان
ارسلان: جون ارسلان
دیانا: برام بستنی میخری
ارسلان: شما جون بخواه بانو
دیانا: کتش و دستم گرفتم و دنبالش راه افتادم دستمو محکم با دستش قفل کرده بود و قدم میزدیم
ارسلان: بستنی چی میخوری
دیانا: وانیلی
ارسلان: چشم
دیانا: دست شوهری درد نکنه
نویسنده: ابراز محبتت تو حلقم
ارسلان: بریم برسونمت خونه
دیانا: نه ارسلان یاشار نیست من تنهام من میترسم بریم باهم یه‌کم گشت بزنیم
ارسلان: جیگر طلا شما ساعت و ببینم
دیانا: خواهش میکنم بریم
ارسلان: خواهش چیه شما امر کن ولی فردا نتونی بیای شرکت میام دم خونتون
دیانا: بریم ساعت ۱۱ بود اما ارسلان عادتش بود اون زمان در حال خواب باشه داشتیم از پارکی رد می‌شدیم که توش پره آدم بود ارسلان
ارسلان: جانم
دیانا: میشه بریم تاب بازی
ارسلان: 😳
دیانا: بریم دیگه اونجا رو ببین
ارسلان: بریم باشع
دیانا: از ماشین پیاده شدیم و سمت تاب رفتیم روی تاب نشستم ارسلان همش هولم میداد و کیف میکردم
ارسلان: میشه منم بشینم شما منو هول بدی
دیانا: ارسلان نشست رو تاب زنجیر تاب و گرفتم و آروم تکون میدادم نسیم خنک میزد تو صورتمون صدای خند و شادی مردم به گوشمون میرسید
ارسلان: دلبر کوچولوی من احساساتی شده
دیانا: اوهوم ارسلان
ارسلان: جان
دیانا: میگم اون روز چرا حالت بد بود
ارسلان: لبخند تلخی زدم و داستان هانیه( همون دختره که حال پسرمون و بد کرد )
دیانا: دستی به صورتش کشیدم الهی بمیرم برات پسر منو اذیت کرده
ارسلان: زیره لب تند تند بهش فوش میداد
دیانا: از تاب پیاده شد و سمت نیمکت پارک رفتیم ارسلان میای عکس بگیریم
ارسلان: چرا که نه
دیانا: گوشیم و درآوردم و عکس انداختم روی ثانیه شمار بود ثانیه یک ارسلان کاری کرد که .......
دیدگاه ها (۰)

رمان بغلی من پارت ۱۲۱و۱۲۲و۱۲۳ارسلان: محکم گوشه ای از ل*شو بو...

رمان بغلی من پارت ۱۲۴و۱۲۵و۱۲۶و۱۲۷و۱۲۸ارسلان: معلومه که میام ...

رمان بغلی من پارت ۱۱۵و۱۱۶و۱۱۷ارسلان :یه روز نشده ناز میشیدیا...

رمان بغلی من پارت ۱۱۲و۱۱۳و۱۱۴دیانا: دستمو جلوی لبم گرفتم ارس...

زندگی با خنده (شهر بازی²)به شهر بازی رسیدیم و پیاده شدیم سار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط