فیک عشق زیبا پارت 23
فیک عشق زیبا پارت 23
ویو کوک :که یهو در باز شد و مادرم اومد داخل وگفت چه خبره
یونجی تو با کسی قرار میزاری
یونجی : نه نمیزارم
کوک: دورغ میگه قراره بزاره
ات: به توچه جونکوک تو چرا دخالت میکنی
کوک: هی سره من داد نزن
م/ک: بس کنید یونجی تو حق نداری با کسی قرار بزاری و دیگه نبینم پاتو از خونه گذاشتی بیرون وگرنه من میدونم و تو میدونی اگه پدرت خبر دار بشه چیکار میکنه
یونجی : گریم گرفت منم نشستم و روتخت وخیلی بلند گریه میکردم
ات : جونکوک و مادر رفتن بیرون فقط من موندم یونجی داشت گریه میکرد منم رفتم کنارش نشستم. و گفتم بثهنه چی درست
میشه یونجی گفت چی درست میشه ها هیچی درست نمیشه
بعدش منم بغلش کردم و گفتم تو یکم بخواب استراحت کن
بعدش یونجی درتز کشید منم پتو رو روش کشیدم و اونم کم کم کم خوابش برد منم رفتم تو حیات و به یونگی زنگ زدم
و همه چیو بهش گفتم یونگی تو اونو بدبخت کردی میدونی
چیکار کردی
یونگی : باشه صبر کن من الان میام
ات: نه نیا اگه بیای همه چی بدتر میشه
یونگی : اوفی کشید وگفت باشه همه چیو بسپار به من همه
چیو حل میکنم نگران نباش گوشیو قط کردم
ات:داشتم میرفتم خونه که جونکوک جلو روم وایستاد و گفت
با می داشتی حرف میزدی گفتم با دوهی گفت تو میدونستی
در مورد یونجی و یونگی منم گفتم بله میدونستم که چی
کوک : تو باید بهم میگفتی
ات: اره میگفتم که اوضا رو بدتر میکردی
کوک : با این کاراش آبرویه خانوادم رو میبره
ات :تو هم که با این آبروت بس کن دوختره از زندگیش و عشقش بگذره که آبروتون نره
کوک: اره باید بگذره
ویو ات شب شد دیگه شام حاضر بود پدر هم اومده بود همه گی سره میز شام بودیم پدر گفت برو یونجی رو صدا کن گفتم باشه رفتم اوتاقش گفتم بیا یونجی شام میخوریم اون گفت دلم
نمیخواد گفتم باشه رفتم پایین گفتم اون گفت دلم نمیخواد
بعدش غذا رو خوردیم رفتم بالا اوتاقم بعدش لباسا مو عوض کردم رفتم رو تخت دراز کشیدم که بعد چند مین جونکوک اومد
منم خودمو زدم به خواب اون لباساشو عوض کرد و اومد کنارم دراز کشید و دستاشو دوره کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسپوند و خوابید با خودم گفتم ای خدا از دسته این من چیکار
کنم و خوابم برد
ادامه دارد
نمیدونم من کم حرف نیستم ولی از وقتی فیک مینویسم
کم حرف شدم نمیدونم چرا🤔🤔🤔
ویو کوک :که یهو در باز شد و مادرم اومد داخل وگفت چه خبره
یونجی تو با کسی قرار میزاری
یونجی : نه نمیزارم
کوک: دورغ میگه قراره بزاره
ات: به توچه جونکوک تو چرا دخالت میکنی
کوک: هی سره من داد نزن
م/ک: بس کنید یونجی تو حق نداری با کسی قرار بزاری و دیگه نبینم پاتو از خونه گذاشتی بیرون وگرنه من میدونم و تو میدونی اگه پدرت خبر دار بشه چیکار میکنه
یونجی : گریم گرفت منم نشستم و روتخت وخیلی بلند گریه میکردم
ات : جونکوک و مادر رفتن بیرون فقط من موندم یونجی داشت گریه میکرد منم رفتم کنارش نشستم. و گفتم بثهنه چی درست
میشه یونجی گفت چی درست میشه ها هیچی درست نمیشه
بعدش منم بغلش کردم و گفتم تو یکم بخواب استراحت کن
بعدش یونجی درتز کشید منم پتو رو روش کشیدم و اونم کم کم کم خوابش برد منم رفتم تو حیات و به یونگی زنگ زدم
و همه چیو بهش گفتم یونگی تو اونو بدبخت کردی میدونی
چیکار کردی
یونگی : باشه صبر کن من الان میام
ات: نه نیا اگه بیای همه چی بدتر میشه
یونگی : اوفی کشید وگفت باشه همه چیو بسپار به من همه
چیو حل میکنم نگران نباش گوشیو قط کردم
ات:داشتم میرفتم خونه که جونکوک جلو روم وایستاد و گفت
با می داشتی حرف میزدی گفتم با دوهی گفت تو میدونستی
در مورد یونجی و یونگی منم گفتم بله میدونستم که چی
کوک : تو باید بهم میگفتی
ات: اره میگفتم که اوضا رو بدتر میکردی
کوک : با این کاراش آبرویه خانوادم رو میبره
ات :تو هم که با این آبروت بس کن دوختره از زندگیش و عشقش بگذره که آبروتون نره
کوک: اره باید بگذره
ویو ات شب شد دیگه شام حاضر بود پدر هم اومده بود همه گی سره میز شام بودیم پدر گفت برو یونجی رو صدا کن گفتم باشه رفتم اوتاقش گفتم بیا یونجی شام میخوریم اون گفت دلم
نمیخواد گفتم باشه رفتم پایین گفتم اون گفت دلم نمیخواد
بعدش غذا رو خوردیم رفتم بالا اوتاقم بعدش لباسا مو عوض کردم رفتم رو تخت دراز کشیدم که بعد چند مین جونکوک اومد
منم خودمو زدم به خواب اون لباساشو عوض کرد و اومد کنارم دراز کشید و دستاشو دوره کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسپوند و خوابید با خودم گفتم ای خدا از دسته این من چیکار
کنم و خوابم برد
ادامه دارد
نمیدونم من کم حرف نیستم ولی از وقتی فیک مینویسم
کم حرف شدم نمیدونم چرا🤔🤔🤔
۵.۴k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.