فیک عشقه زیبا پارت 22
فیک عشقه زیبا پارت 22
وقتی جونکوک رفت منم رفتم تویه سالون پدر هم رفت مادر با تبلت کاراشو میکرد یونجی هم رویه مبب نشسته بود خیلی هم ناراحت بود
ات:مادر عمه کی میاد
م/ک:امروز ظهر میاد
رفتم بغله یونجی نشستم ات:یوجی چیزی شده
یونجی وقتی بهم نگاه کرد چشماش پر از اشک بود
ات:یونجی بیا اوتاقم کارت دارم
دسته یونجی رو گرفتم بردمش اوتاقم
ات:بیشین
رویه تخت نشستین
ات:چیشده
یونجی:راستش دیروز وقتی از بیمارستان اومدم خونه لباسامو عوض کردم رفتیم شرکته یونگی منشیش نبود منم رفتم اوتاقه کارش یه دختره(بغض)
ات:خوب میشنوم
یونجی:دختر یونگی بغل کرد و گفت دوست دارم یونگی هم بغلش کرد و گفت منم دوست دارم(گریه شدید)
ات:نه یونگی تورو دوست داره خودش گفت
یونجی:نه منو دوست نداره(گریه)
ات:هی آروم باش من درستش میکنم بیا بغلم
ویو کوک
وقتی از خونه رفتم بیرون راه اوفتادم که یادم اومد یه پرونده خونست اون رو باید بیارم رفتم تویه خونه ات و یونجی تویه سالون نبودن رفتم سمته اوتاقمون که پشت در بودم با حرفای یونجی وایستادم که میگفت من یونگیو دوست دارم منم رفتم
داخل اوتاق روبه یونجی کردم و بهش گفتم تو داری چه غلتی میکنی تو حق نداری که اونو دوست داشته باشی تو میخوای آبرویه خانوادمونو ببری
یونجی : دیگه واقعا داشتم دیونه میشدم از یه طرف یونگی الانم دادشم بعدش بلندشدم و روبه روش وایستادم و گفتم چی چیو حق ندارم من نمیتونم عاشق بشم که چی آبروی خانوادمون میره
به درک این من عاشقشم و عاشقش میمونم
کوک: تو اصلا میفهمی چی میگی باید مامانو بابا برات تصمیم بگیرین و باید اجازه من باشه ولی با یونگی من اصلا اجازه نمیدم
یونجی : با پوز خند گفتم من ازت اجازه نخواستم این همه مدت
برات احترام قاعل بودم دیگه بسه
کوک: تو چیداری میگی من عمرن بهت اجازه نمیدم( با داد)
ات: یونجی با دادی که جونکوک زد گریش گرفت منم رفتم
جلویه جونکوک وایستادم و یونجیو پشتم کردم و گفتم
بسه دیگه چرا انقدر اذیتش میکنی چرا حق نداره عاشقه
یونگی بشه ها (باداد)
کوک: توحق نداری دخالت کنی پس برو کنار( با عصبانیت)
که یهو در باز شد و مادرم اومد داخل که
ادامه دارد
خ
م
ا
ر
ی
امید وارم خوشتون اومده باشه گلام🌼🌷🌸🏵
حمایت🌸🌸
وقتی جونکوک رفت منم رفتم تویه سالون پدر هم رفت مادر با تبلت کاراشو میکرد یونجی هم رویه مبب نشسته بود خیلی هم ناراحت بود
ات:مادر عمه کی میاد
م/ک:امروز ظهر میاد
رفتم بغله یونجی نشستم ات:یوجی چیزی شده
یونجی وقتی بهم نگاه کرد چشماش پر از اشک بود
ات:یونجی بیا اوتاقم کارت دارم
دسته یونجی رو گرفتم بردمش اوتاقم
ات:بیشین
رویه تخت نشستین
ات:چیشده
یونجی:راستش دیروز وقتی از بیمارستان اومدم خونه لباسامو عوض کردم رفتیم شرکته یونگی منشیش نبود منم رفتم اوتاقه کارش یه دختره(بغض)
ات:خوب میشنوم
یونجی:دختر یونگی بغل کرد و گفت دوست دارم یونگی هم بغلش کرد و گفت منم دوست دارم(گریه شدید)
ات:نه یونگی تورو دوست داره خودش گفت
یونجی:نه منو دوست نداره(گریه)
ات:هی آروم باش من درستش میکنم بیا بغلم
ویو کوک
وقتی از خونه رفتم بیرون راه اوفتادم که یادم اومد یه پرونده خونست اون رو باید بیارم رفتم تویه خونه ات و یونجی تویه سالون نبودن رفتم سمته اوتاقمون که پشت در بودم با حرفای یونجی وایستادم که میگفت من یونگیو دوست دارم منم رفتم
داخل اوتاق روبه یونجی کردم و بهش گفتم تو داری چه غلتی میکنی تو حق نداری که اونو دوست داشته باشی تو میخوای آبرویه خانوادمونو ببری
یونجی : دیگه واقعا داشتم دیونه میشدم از یه طرف یونگی الانم دادشم بعدش بلندشدم و روبه روش وایستادم و گفتم چی چیو حق ندارم من نمیتونم عاشق بشم که چی آبروی خانوادمون میره
به درک این من عاشقشم و عاشقش میمونم
کوک: تو اصلا میفهمی چی میگی باید مامانو بابا برات تصمیم بگیرین و باید اجازه من باشه ولی با یونگی من اصلا اجازه نمیدم
یونجی : با پوز خند گفتم من ازت اجازه نخواستم این همه مدت
برات احترام قاعل بودم دیگه بسه
کوک: تو چیداری میگی من عمرن بهت اجازه نمیدم( با داد)
ات: یونجی با دادی که جونکوک زد گریش گرفت منم رفتم
جلویه جونکوک وایستادم و یونجیو پشتم کردم و گفتم
بسه دیگه چرا انقدر اذیتش میکنی چرا حق نداره عاشقه
یونگی بشه ها (باداد)
کوک: توحق نداری دخالت کنی پس برو کنار( با عصبانیت)
که یهو در باز شد و مادرم اومد داخل که
ادامه دارد
خ
م
ا
ر
ی
امید وارم خوشتون اومده باشه گلام🌼🌷🌸🏵
حمایت🌸🌸
۶.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.