PART

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ

#PART_159🎀•
دلبر كوچولو
با نشستن دست گرمش رو چونه‌م ماتم برد.
سرم رو برگردوند سمت خودش و بلندتر گفت:
_د حرف بزن لامصب، تو این چند روز کاریت کردم مگه الان داری از ترس بندری میری؟

شاید اگه تو شرایط دیگه‌ای بودیم از اصطلاحی که بکار برد خنده‌م می‌گرفت.
ولی الان فقط بهت زده و ترسیده بودم.

بهت زده از رفتار ارسلان!!!
یعنی از اینکه ازش می‌ترسم اذیت میشه؟
از شدت بهت نتونستم باز جوابش رو بدم و مثل اینکه سکوت‌مو پای موافقت گذاشت که چونه‌م رو ول کرد و مشتی محکمی به فرمون کوبید.
_لعنتی

از داد بلندش کمی به خودم اومدم و خودمو جمع و جور کردم

با احتیاط دستم رو روی بازوش دقیقا جایی که مشت زده بودم گذاشتم و آهسته صداش زدم:
_ارسلان؟

جوابم رو نداد و تنها پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد‌
سرعت ماشین هر لحظه بیشتر میشد و چیزی تا اینکه پرواز کنیم نمونده بود‌‌.

دو دستی بازوشو کشیدم و بلند جیغ زدم:
_ارسلان با توام توروخدا یواش‌تر‌.

با شنیدن صدای جیغم پوفی کشید و سرعت ماشین رو آورد پایین.
از ترس و هیجان زیاد به نفس‌نفس افتاده بودم.
چند لحظه‌ای که گذشت آروم گفتم:
_ازت نترسیدم.

دروغ گفتم! راستش اول ازش ترسیدم ولی بعد با فکر به قولی که بهم دادیم آروم گرفتم.
یعنی یک‌جورایی دروغ هم نگفتم پس!

برگشت نگاه عمیقی بهم انداخت
دیدگاه ها (۱۱)

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط