֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
֗ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ
#PART_157🎀•
دلبر کوچولو
از اتاق که بیرون رفتیم همزمان با ما ممد اخمو و مهگل خوشحال هم رسیدن.
ارسلان رو به ممد گفت:
_عصر میرم روستا، حواست به شرکت باشه خودت دیگه میدونی باید چکار کنی.
کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
_چند روز مرخصی میخواستم که دیگه ولش کن، باشه برو بسلامت.
کنجکاو به حال و روزش نگاه کردم، یعنی میشه میخواسته بره دنبال پانیذ؟
ارسلان ولی بدون اینکه دلیل مرخصی چند روزهای که میخواست بره رو بپرسه خونسرد گفت:
_احتمالا مدت طولانی نتونم بیام به کارها رسیدگی کنم، بیخیال مرخصی شو!
عجز توی نگاهش چیزی نبود که نشه دید.
ولی فقط سری به نشونه فهمیدن تکون داد و خداحافظی زیر لبی کرد رفت.
مهگل که حسابی تو پرش خورده بود با قیافه آویزون گفت:
_ ارسلان میخوای برگردی؟ پس من چیکار کنم!
یعنی واقعاً جایی برای موندن نداره؟
ارسلات شونه ای بالا انداخت.
_همون کاری که قبل از اینکه بیای خونه من میکردی...
آخیش، قشنگ گفت برو همون جایی که قبلاً بودی.
قیافه اخمو و پرحرص مهگل تا اونجامو خنک کرد.
~~~
خونه که رفتیم به دستور ارسلان سریع وسایلم رو جمع کردم و آماده ایستادم تا مهگل بیاد بریم.
دلیل این همه عجله رو نمیفهمیدم، چیشد که اینقدر یهویی تصمیم به برگشتن گرفت؟
بلاخره مهگل خانوم چمدون به دست اومد.
آروم گفتم:
_چه عجب
چشم غرهای بهم رفت و با گفتن ایشی روش رو برگردوند.
دخترهی چندش!
با کشیده شدن ساکم نگاهم رفت سمت ارسلان
بیخیال ساکم رو از دستم کشیده بود جلوی چشمهای مبهوت ما میرفت بیرون.
_یالا راه بیوفتین دیگه!
به خودم اومدم و با لبخند گله گشادی از جلوی مهگل رد شدم.
از فرط خوشحالی دوست داشتم یه قر بندری جلوی مهگل بدم تا بیشتر بسوزه.
سوار ماشین که شدیم ارسلان راه افتاد و به مهگل گفت:
_کجا برسونمت؟
نیشخند حرصی زد.
_کجا برم؟ برسونم خونه دوستم فعلا، بعدا میرم هتل.
بدون اینکه توجهای به حرفش کنه گفت:
_آدرس؟
با شنیدن آدرس ابرویی بالا انداخت و راه افتاد
تقریبا بیست دقیقه بعد جلوی یه آپارتمان خیلی شیک ایستاد و گفت:
_همینجاست؟
مهگل درحالی که تلفن در گوشش بود گفت:
_آره ممنون! نه تو نیا پایین، الان خودم میام.
چند ثانیه مکث کرد و دوباره با عجله گفت:
_بابا میگم نمیخواد بیای پایین؟ میای چکار؟ الان میخوام بیام بالا.
***
_اوکی قطع کن اومدم.
گوشی رو قطع کرد و هول زده گفت:
_خیلی ممنون که رسوندیم، به مامان بگو کارهام چند روز دیگه طول میکشه میام، خداحافظ.
مشکوک نگاهش کردم، چرا اینقدر هول کرده بود؟
#PART_157🎀•
دلبر کوچولو
از اتاق که بیرون رفتیم همزمان با ما ممد اخمو و مهگل خوشحال هم رسیدن.
ارسلان رو به ممد گفت:
_عصر میرم روستا، حواست به شرکت باشه خودت دیگه میدونی باید چکار کنی.
کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
_چند روز مرخصی میخواستم که دیگه ولش کن، باشه برو بسلامت.
کنجکاو به حال و روزش نگاه کردم، یعنی میشه میخواسته بره دنبال پانیذ؟
ارسلان ولی بدون اینکه دلیل مرخصی چند روزهای که میخواست بره رو بپرسه خونسرد گفت:
_احتمالا مدت طولانی نتونم بیام به کارها رسیدگی کنم، بیخیال مرخصی شو!
عجز توی نگاهش چیزی نبود که نشه دید.
ولی فقط سری به نشونه فهمیدن تکون داد و خداحافظی زیر لبی کرد رفت.
مهگل که حسابی تو پرش خورده بود با قیافه آویزون گفت:
_ ارسلان میخوای برگردی؟ پس من چیکار کنم!
یعنی واقعاً جایی برای موندن نداره؟
ارسلات شونه ای بالا انداخت.
_همون کاری که قبل از اینکه بیای خونه من میکردی...
آخیش، قشنگ گفت برو همون جایی که قبلاً بودی.
قیافه اخمو و پرحرص مهگل تا اونجامو خنک کرد.
~~~
خونه که رفتیم به دستور ارسلان سریع وسایلم رو جمع کردم و آماده ایستادم تا مهگل بیاد بریم.
دلیل این همه عجله رو نمیفهمیدم، چیشد که اینقدر یهویی تصمیم به برگشتن گرفت؟
بلاخره مهگل خانوم چمدون به دست اومد.
آروم گفتم:
_چه عجب
چشم غرهای بهم رفت و با گفتن ایشی روش رو برگردوند.
دخترهی چندش!
با کشیده شدن ساکم نگاهم رفت سمت ارسلان
بیخیال ساکم رو از دستم کشیده بود جلوی چشمهای مبهوت ما میرفت بیرون.
_یالا راه بیوفتین دیگه!
به خودم اومدم و با لبخند گله گشادی از جلوی مهگل رد شدم.
از فرط خوشحالی دوست داشتم یه قر بندری جلوی مهگل بدم تا بیشتر بسوزه.
سوار ماشین که شدیم ارسلان راه افتاد و به مهگل گفت:
_کجا برسونمت؟
نیشخند حرصی زد.
_کجا برم؟ برسونم خونه دوستم فعلا، بعدا میرم هتل.
بدون اینکه توجهای به حرفش کنه گفت:
_آدرس؟
با شنیدن آدرس ابرویی بالا انداخت و راه افتاد
تقریبا بیست دقیقه بعد جلوی یه آپارتمان خیلی شیک ایستاد و گفت:
_همینجاست؟
مهگل درحالی که تلفن در گوشش بود گفت:
_آره ممنون! نه تو نیا پایین، الان خودم میام.
چند ثانیه مکث کرد و دوباره با عجله گفت:
_بابا میگم نمیخواد بیای پایین؟ میای چکار؟ الان میخوام بیام بالا.
***
_اوکی قطع کن اومدم.
گوشی رو قطع کرد و هول زده گفت:
_خیلی ممنون که رسوندیم، به مامان بگو کارهام چند روز دیگه طول میکشه میام، خداحافظ.
مشکوک نگاهش کردم، چرا اینقدر هول کرده بود؟
۶.۳k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.