PART

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ

#PART_160🎀•
دلبر کوچولو

_نترسیدی و داشتی مثل سگ می‌لرزیدی؟

با خنده‌ای فرو خورده بیشعوری زیر لب نثارش کردم و گفتم:
_از تو نترسیدم، از تن صدات ترسیدم! میشه دیگه داد نزنی؟

نگاهم کرد، من حس می‌کردم یا واقعاً نگاهش گرم‌تر شده بود؟
هرچی بود حس خوبی سرشار از ذوق شاید هم...عشق؟ نمی‌دونم! تو تنم پیچید.

دست خودم نبود ولی جمله آخرم رو با نهایت مظلومیت گفتم، طوری که خودم دلم واسه خودم سوخت‌.

با مکث نگاهشو به روبرو داد محکم و تنها یه کلمه گفت:
_نمیزنم.

لبخند محوی رو لبم نشست.
از شدت ذوق دلم می‌خواست بپرم از گردنش آویزون بشم یه ماچ رو اون گونه‌های زبرش بکارم.

ولی متاسفانه همچین چیزی هیچوقت اتفاق نمی‌افتاد.
با حسرت نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون دادم.

~~~

بعد از کلی خستگی با دیدن تابلوی روستا چشمام برق زد.
چرا فکر می‌کردم کسی رو اینجا ندارم؟
دلم اندازه یه دنیا برای پری تنگ شده بود.

میون اون همه ذوق یه لحظه فکر آزاردهنده‌ای از ذهنم گذشت.
یعنی بابام هم میاد ببینمش؟
هرچند ذره‌ای دلم براش تنگ نشده بود ولی بازم بابام بود.

با دیدن مسیری که می‌ره از افکارم اومدم بیرون و پرسیدم:
_کجا میریم؟

_امشب خسته‌م حوصله عمارت و ندارم، میریم کلبه تو جنگلم.

ابرویی بالا انداختم و کنجکاو به مسیری که می‌رفتیم نگاه کردم.

هرچی نزدیک‌تر می‌شدیم بیشتر تو بهت فرو می‌رفتم.
امکان نداشت!

جلوی کلبه که ایستاد من فقط مات شده به کلبه‌ی آشنای روبروم نگاه می‌کردم.

یعنی کلبه‌ای که اون شب من و امیر داخلش بودیم برای ارسلان بود؟
دیدگاه ها (۰)

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

֗  ֗   ִ  ۫   ˑ      ֗   ִ       ᳝ ࣪     ִ  ۫   ˑ  ֗   ִ  ۫ ...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

جیمین فیک زندگی پارت ۶۰#

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط