جونگهوچته عصبی میشی
#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟗
جونگهو:چته عصبی میشی؟
آنالی:چی از جون من میخوای چند بار بگم نمیخوام باهات ازدواج کنم(داد
جونگهو: باشه آروم باش.
نمیخوای با من ازدواج کنی چرا؟
آنالی: چرا؟ چون صبح تا شب با دخترا تو بار میگردی معلوم نیست تا الان چند نفر زیرت بودن.
جونگهو:میدونی برام اصلا حرفات مهم نیست الان میرم به بابات میگم که قبول کردی بابات هم بدون اینکه نظر تورو بخواد ازدواجمون رو میندازه برای هفته بعد.
آنالی: بدون فکر کردن بهش گفتم: من کس دیگه ای رو دوست دارم.
جونگهو:چی؟
آنالی:همین که شنیدی.
از اتاق خارج شدم و رفتم پیش مامان و بابا.
ب آنا:خب چی شد؟
آنالی:یکمی که فکر کردیم دیدیم به درد هم نمیخوریم.
ب آنا: جونگهو تو هم همینطور.
جونگهو:چی آره.
آنالی:من فردا باید برم سرکار فعلا
هانجون بیا بریم.
هانجون:باشه
همگی خداحافظ.
..........
دیشب هیچی نخورده بودم بی حوصله وسایلم رو توی اتاق کارم گذاشتم و به سمت اتاق جونگ کوک رفتم.
درشو آروم باز کردم و وارد اتاقش شدم.
نگاهی بهش انداختم ساعدشو گذاشته بود روی پیشونیش.
نفساش منظم بود معلوم بود خوابه.
چشمم به دو سه بسته سیگاری که کنار تختش بود افتاد.
از خط قرمز رد شدم و رفتم کنار تختش سیگارا و فندک رو برداشتم که دستم توسطش کشیده شد و افتادم توی بغلش.
توی یه لحظه بدنم یخ کرد بدجور ترسیده بودم.
دوتا دستامو گرفته بود.
و با اون یکی دستش پاهامو.
کوک:خب کوچولو داشتی چیکار میکردی؟(نیشخند
آنالی:میشه ولم کنی؟(کمی ترس
کوک:نه دیگه نشد باید یکمی باهات بازی کنم بعد ولت میکنم بیبی(نیشخند
ادامه دارد............∆
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟗
جونگهو:چته عصبی میشی؟
آنالی:چی از جون من میخوای چند بار بگم نمیخوام باهات ازدواج کنم(داد
جونگهو: باشه آروم باش.
نمیخوای با من ازدواج کنی چرا؟
آنالی: چرا؟ چون صبح تا شب با دخترا تو بار میگردی معلوم نیست تا الان چند نفر زیرت بودن.
جونگهو:میدونی برام اصلا حرفات مهم نیست الان میرم به بابات میگم که قبول کردی بابات هم بدون اینکه نظر تورو بخواد ازدواجمون رو میندازه برای هفته بعد.
آنالی: بدون فکر کردن بهش گفتم: من کس دیگه ای رو دوست دارم.
جونگهو:چی؟
آنالی:همین که شنیدی.
از اتاق خارج شدم و رفتم پیش مامان و بابا.
ب آنا:خب چی شد؟
آنالی:یکمی که فکر کردیم دیدیم به درد هم نمیخوریم.
ب آنا: جونگهو تو هم همینطور.
جونگهو:چی آره.
آنالی:من فردا باید برم سرکار فعلا
هانجون بیا بریم.
هانجون:باشه
همگی خداحافظ.
..........
دیشب هیچی نخورده بودم بی حوصله وسایلم رو توی اتاق کارم گذاشتم و به سمت اتاق جونگ کوک رفتم.
درشو آروم باز کردم و وارد اتاقش شدم.
نگاهی بهش انداختم ساعدشو گذاشته بود روی پیشونیش.
نفساش منظم بود معلوم بود خوابه.
چشمم به دو سه بسته سیگاری که کنار تختش بود افتاد.
از خط قرمز رد شدم و رفتم کنار تختش سیگارا و فندک رو برداشتم که دستم توسطش کشیده شد و افتادم توی بغلش.
توی یه لحظه بدنم یخ کرد بدجور ترسیده بودم.
دوتا دستامو گرفته بود.
و با اون یکی دستش پاهامو.
کوک:خب کوچولو داشتی چیکار میکردی؟(نیشخند
آنالی:میشه ولم کنی؟(کمی ترس
کوک:نه دیگه نشد باید یکمی باهات بازی کنم بعد ولت میکنم بیبی(نیشخند
ادامه دارد............∆
- ۵.۴k
- ۰۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط