انتقام

•انتقام•
پارت بیست و چهارم✞︎🖤
ارسلان: با سنگینی ی چیزی دور گردنم از خواب بیدار شدم
لای چشامو باز کردم ک با چشمای دیانا ک قشنگ رو به روم بود مواجه شدم دقیقا لبامون روی هم بود بدون توجه به اینکه قراره بعدش چی بشه
سفت تر تو بغلم فشارش دادم و خوابیدم...
دیانا: با صدای خندهای یکی بالا سرم چشمامو باز کردم
ک با صحنه ای ک مواجه شدم از خجالت آب شدم...
مهراب: فک کنم اینجوری ک پیش میره اینا پس فردا خبر بچهاشون میاد بیرون
رضا: اونم دو قلو
دیانا: سریع خودمو از بغل ارسلان جدا کردم و صاف روی تخت نشستم...به شما کسی یاد نداده در بزنید بیاید تو؟
مهراب: فک نمیکردیم با همچین صحنه ای مواجه بشیم
دیانا: با بالشت زدم تو سر ارسلان ک ی دفعه سیخ سر جاش نشست...
ارسلان: جانم دیانا؟
مهراب: دیگه مطمئن شدم ی اتفاقایی تو اسانسور افتاده...
دیانا: مهراب اذیتم میکنه(با داد)
ارسلان: مهراب خفه شو دیگه سر صبحی...
رضا: بیا ما گم شیم بیرون...
مهراب: ارسلان امروز کلی برنامه داریم یادت نره...
ارسلان: تازه به خودم اومدم امروز قرار بود کل موضوع رو به دیانا بگم...از اتاق رفتم بیرون و پیش بچهاا
مهراب: ارسلان امروز باید بریم کلی خریدای خفن کنیم و بعد سوپرایزش کنیم
دیانا: کی سوپرایز کنیم؟
مهراب: مهدیه
ارسلان: با اعصبانیت و دستپاچگی به مهراب نگاه کردم
رضا: نمیتونی کمتر این بد بختو به فنا بدی
مهراب: به من چه ک دیانا بد موقع میرسه..‌
دیانا: بغض گلوم و قورت دادم و ...میخواین مهدیه رو سوپرایز کنید؟
ارسلان: بدون توجه بهش بلند شدم و روبه مهراب شدم...بریم بخریم وسایلو ؟
مهراب: بریم
رضا: وایستید سوییچ بردارم
ارسلان: میدونستم خیلی ناراحت شده ک جوابشو ندادم ولی امشب میخواستم از دلش در بیارم و کل قضیه رو بهش بگم پس نیازی به این عذاب وجدان نبود
دیدگاه ها (۶)

•انتقام•پارت بیست و پنجم✞︎🖤دیانا: وقتی ارسلان رفت احساس کردم...

•انتقام•پارت بیست و ششم✞︎🖤دیانا: با بچها رفتیم سمت خونه من.....

فداتون شم من که لایک میکنید عشقید همتون

رمان بغلی من پارت ۵۰دیانا :خوشگله ارسلان: آره بریم تو ماشین ...

رمان بغلی من پارت ۵۷ارسلان: از اینه نگاهی به عقب کردم روی صن...

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط