ادامه پارت سه...
ناگهان مردی کنار جیمین افتاد! سرش پایین و همه توی شوک بودن که...مرد سرش رو بالا اورد!
میتونم قسم بخورم تا حالا چشمایی به اون نافذی و سختی ندیده بودم. انگار تنها حسی که توش موج میزد بی حسی بود!
جی سریع خم شد.= ج..جناب مین من...من منظور...
مرد یا بهتره بگیم جناب مین ابروهاش رو بالا انداخت.
•میشنیدم راجب من چیزهایی بلغور میکنی فرمانروای شرقی! اون جرعتی که تا الان داشتی کو؟
جی سرش رو پایین انداخته بود و پشت پلک هاش تصویر خودش رو میدید درحالی که توی سیاه چال از درد شلاق فریاد میزد.
مرد فریاد زد • مگه نگفتم دیگه جناب مین نشنوم... چی بهت گفتم هوپ؟ شوگاااااااا! دوباره منو به اون اسم صدا نزن که این دفعه به جای انگشت پات، سرت رو از دست میدی...یادت که نرفته ؟
و دستش رو بلند کرد تا سیلی محکمی به جی بزنه که...چیزی پشمالو پاش رو گاز گرفت! و بلافاصله دستی از پشت مانع سیلی خوردن مرد درخشان شد!
لحظه همچی در سکوت پیش رفت... انگار صدها سال بود که کسی حرفی نمیزد!
شوگا با ناباوری به پشت سرش نگاه کرد.چیزی که پاش رو به درد اورده بود رو کنار زد و با عصبانیتی دوبرابر به جیمین نگاه کرد.
• چطور جرع...
امروز قرار بود حرف ها شکسته بشه؟
یک هو اروم گرفت...چهره شل شده ش سرگردان روی صورت جیم قفل شده بود. به خودش اومد.به سرعت دستش رو به طرف بلوز عجیبش برد و اونو کنار زد.چیزی که میدید رو باور نمیکرد. یک ارم...یک خالکوبی...یک نقش که داشت اونو به هفت سال پیش میبرد! قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد رو حتی خودش هم باور نمیکرد چه برسه به بقیه تماشاچیان! و همون طور که اومده بود رفت...همونطور ترسناک و همونطور عجیب و...شاید کمی غمگین؟!
.
.
.
نظرتون؟
لایک و کامنت فراموش نشه قشنگا :) 🥺💚
میتونم قسم بخورم تا حالا چشمایی به اون نافذی و سختی ندیده بودم. انگار تنها حسی که توش موج میزد بی حسی بود!
جی سریع خم شد.= ج..جناب مین من...من منظور...
مرد یا بهتره بگیم جناب مین ابروهاش رو بالا انداخت.
•میشنیدم راجب من چیزهایی بلغور میکنی فرمانروای شرقی! اون جرعتی که تا الان داشتی کو؟
جی سرش رو پایین انداخته بود و پشت پلک هاش تصویر خودش رو میدید درحالی که توی سیاه چال از درد شلاق فریاد میزد.
مرد فریاد زد • مگه نگفتم دیگه جناب مین نشنوم... چی بهت گفتم هوپ؟ شوگاااااااا! دوباره منو به اون اسم صدا نزن که این دفعه به جای انگشت پات، سرت رو از دست میدی...یادت که نرفته ؟
و دستش رو بلند کرد تا سیلی محکمی به جی بزنه که...چیزی پشمالو پاش رو گاز گرفت! و بلافاصله دستی از پشت مانع سیلی خوردن مرد درخشان شد!
لحظه همچی در سکوت پیش رفت... انگار صدها سال بود که کسی حرفی نمیزد!
شوگا با ناباوری به پشت سرش نگاه کرد.چیزی که پاش رو به درد اورده بود رو کنار زد و با عصبانیتی دوبرابر به جیمین نگاه کرد.
• چطور جرع...
امروز قرار بود حرف ها شکسته بشه؟
یک هو اروم گرفت...چهره شل شده ش سرگردان روی صورت جیم قفل شده بود. به خودش اومد.به سرعت دستش رو به طرف بلوز عجیبش برد و اونو کنار زد.چیزی که میدید رو باور نمیکرد. یک ارم...یک خالکوبی...یک نقش که داشت اونو به هفت سال پیش میبرد! قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد رو حتی خودش هم باور نمیکرد چه برسه به بقیه تماشاچیان! و همون طور که اومده بود رفت...همونطور ترسناک و همونطور عجیب و...شاید کمی غمگین؟!
.
.
.
نظرتون؟
لایک و کامنت فراموش نشه قشنگا :) 🥺💚
۲.۲k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.