رمان ارباب من پارت: ۱۳۱

هرچی که خورده بودم و نخورده بودم رو بالا آوردم و بی جون کف دستشویی افتادم.
یکم که گذشت بهراد در دستشویی رو باز کرد و با دیدن منی که روی زمین نشسته بودم گفت:

_ چیشد؟ دماغت خون اومد باز؟

با بی حالی دستم رو به سینک گرفتم و به زور از سرجام پاشدم و گفتم:

_ نه
_ پس چیشده؟
_ همه چیز رو بالا آوردم
_ چرا؟

دق و دلیم رو سر اون خالی کردم و با بغض و حرص گفتم:

_ همش تقصیر توئه، هی میگم آقا گشنه ام نیست، دلم غذا نمیخواد، نمیخوام هیچ کوفت و زهرماری بخورم اما گوش نمیدی که...

سرفه ای کردم و بدون اینکه بهش فرصت حرف زدن بدم، با اخم ادامه دادم:

_ هیچی حالیت نمیشه و فقط میخوای حرف حرفِ خودت باشه

متعجب از عصبانیم همینطوری بهم زل زده بود که کنارش زدم و از دستشویی خارج شدم و رو به همه گفتم:

_ واقعا معذرت میخوام اما حالم اصلا خوب نیست، نوش جونتون

بعد هم بی توجه به بهراد همینطوری که با دست معده ام رو گرفته بودم، از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
روی تخت دراز کشیدم و با دست مشغول ماساژ دادن شکمم شدم تا یکم از درد و حالت تهوعم کم کنه و کم کم خوابم برد...

_ سپیده؟ پاشو ببینم الان چه وقت خوابیدنه!

با شنیدن صدای نکره اش چشمام رو باز کردم و قد کشیدم که لبخندی زد و گفت:

_ پاشو که کار داریم

پوفی کشیدم و گفتم:

_ ولم کن حالم خوب نیست، الانم که روزه
_ از اون کارا که نه
_ پس چی؟
_ یه دکتر آوردم

غلتی زدم و کلافه گفتم:

_ دکتر نمیخوام حالم خوبه
_ اونو که میدونم
_ پس چی؟
_ دکتر آوردم که ازت خون بگیره ببینم اون چیزی که فکر میکنم هست یا نه

با شنیدن این حرف خواب کامل از سرم پرید و چشمام گشاد شد و با تته پته گفتم:

_ چ...چی؟
_ هیچی تو پاشو
_ چی تو فکرته؟
_ حالا تو پاشو بعد میگم
_ همین الان بگو
_ داری میری رو مخم، دهنت رو ببند پاشو دیگه
_ تو اول جواب من رو بده
دیدگاه ها (۴۵)

م‍‌ش‍‌ت‍‌رک م‍‌ورد ن‍‌ظ‍‌‍‌ر ب‍‌ه ش‍‌م‍‌ا اح‍‌ت‍‌ی‍‌اج‍ دارد...

رمان ارباب من پارت: ۱۳۲

همچین اکیپیو خریدارم🚶‍♀️💔

رمان ارباب من پارت: ۱۳٠

آن سوی آینه P35در رو باز کردیم که یهو جونگ کوک افتاد (ویو ا....

پارت ۳ ا.ت ویو آخ آخ سرم چقدر درد میکنه کم کم همچی برام واضح...

بچه ها داشتیم هازبین هتل رو میدیدم ببین چی پیدا کردم این یار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط