رمان ارباب من پارت: ۱۳٠
خواستم چیزی بگم اما با حس حرکت چیزی روی صورتم، دستم رو روش گذاشتم که دستم خیس شد!
با دیدن خون زیادی که روی دستم بود چشمام از تعجب باز شد و گفتم:
_ خون!
_ آره خون، ندیدی تاحالا؟
_ اشغال عوضی نکنه دماغم رو شکستی؟
و حتی منتظر جواب دادنش نشدم و به داخل دستشویی رفتم.
جلوی آینه که ایستادم خونایی که از دماغم خارج میشد رو دیدم پس خم شدم و همشون رو شستم بعد هم سرم رو مایل به بالا نگه داشتم تا دیگه خون نیاد و با یه دستمال کاغذی هم فشارش دادم!
صدای رو مخ بهراد هم شنیده میشد که مدام میگفت " چیشده و شکسته و این حرفا " اما من بدون توجه بهش مشغول پاک کردن خونها بودم که یکهو در دستشویی رو با شتاب باز کرد و همین باعث شد در محکم با سرم برخورد کنه!
سرم رو که خیلی هم درد گرفته بود رو با اون یکی دستم گرفتم و با حرص گفتم:
_ وحشی، چخبرته؟
_ وقتی جواب نمیدی منم اینجوری میکنم
_ خری؟ خب نمیتونم حرف بزنم
_ چطور الان میتونی پس؟
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و چیزی نگم!
_ چیه؟ چرا خفه شدی؟
دستمال رو داخل سطل آشغال انداختم و وقتی مطمئن شدم که دیگه از دماغم خون نمیاد، از دستشویی خارج شدم و بدون توجه به اون حیوون، به سمت در اتاق رفتم که سریع به سمتم دوید، دستم رو گرفت و گفت:
_ هی هی وایسا
با کلافگی به سمتش برگشتم و گفتم:
_ چیشده باز؟!
_ کجای دنیا رو دیدی که یه برده جلوتر از اربابش حرکت کنه؟!
بعد هم دستم رو ول کرد و از اتاق خارج شد و من رو با دهن باز تنها گذاشت!
یعنی روانی تر و دیوونه تر و احمق تر از این بشر تو عمرم ندیدم و قطعا بعد هم نخواهم دید!
سرم رو تکون دادم و بعد از اینکه در اتاق رو بستم به سمت پله ها رفتم و آروم آروم ازشون پایین رفتم.
به پایین که رسیدم با دیدن کل خدمه که منتظر سر میز نشسته بودن یکم خجالت کشیدم!
این بیچاره ها یک ساعته اینجا گشنه منتظر ما نشستن و خدا میدونه چقدر فحش نثارم کردن!
خلاصه که یه سلام کلی کردم و روی صندلی کنار بهراد عوضی نشستم و مشغول غذا خوردن شدم اما هنوز دوتا قاشق بیشتر نخورده بودم که حس کردم تمام محتویات تو معده ام داره به سمت دهنم میاد پس سریع از سرجام پاشدم و به سمت دستشویی دویدم...
با دیدن خون زیادی که روی دستم بود چشمام از تعجب باز شد و گفتم:
_ خون!
_ آره خون، ندیدی تاحالا؟
_ اشغال عوضی نکنه دماغم رو شکستی؟
و حتی منتظر جواب دادنش نشدم و به داخل دستشویی رفتم.
جلوی آینه که ایستادم خونایی که از دماغم خارج میشد رو دیدم پس خم شدم و همشون رو شستم بعد هم سرم رو مایل به بالا نگه داشتم تا دیگه خون نیاد و با یه دستمال کاغذی هم فشارش دادم!
صدای رو مخ بهراد هم شنیده میشد که مدام میگفت " چیشده و شکسته و این حرفا " اما من بدون توجه بهش مشغول پاک کردن خونها بودم که یکهو در دستشویی رو با شتاب باز کرد و همین باعث شد در محکم با سرم برخورد کنه!
سرم رو که خیلی هم درد گرفته بود رو با اون یکی دستم گرفتم و با حرص گفتم:
_ وحشی، چخبرته؟
_ وقتی جواب نمیدی منم اینجوری میکنم
_ خری؟ خب نمیتونم حرف بزنم
_ چطور الان میتونی پس؟
با حرص دندونام رو روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم خودم رو کنترل کنم و چیزی نگم!
_ چیه؟ چرا خفه شدی؟
دستمال رو داخل سطل آشغال انداختم و وقتی مطمئن شدم که دیگه از دماغم خون نمیاد، از دستشویی خارج شدم و بدون توجه به اون حیوون، به سمت در اتاق رفتم که سریع به سمتم دوید، دستم رو گرفت و گفت:
_ هی هی وایسا
با کلافگی به سمتش برگشتم و گفتم:
_ چیشده باز؟!
_ کجای دنیا رو دیدی که یه برده جلوتر از اربابش حرکت کنه؟!
بعد هم دستم رو ول کرد و از اتاق خارج شد و من رو با دهن باز تنها گذاشت!
یعنی روانی تر و دیوونه تر و احمق تر از این بشر تو عمرم ندیدم و قطعا بعد هم نخواهم دید!
سرم رو تکون دادم و بعد از اینکه در اتاق رو بستم به سمت پله ها رفتم و آروم آروم ازشون پایین رفتم.
به پایین که رسیدم با دیدن کل خدمه که منتظر سر میز نشسته بودن یکم خجالت کشیدم!
این بیچاره ها یک ساعته اینجا گشنه منتظر ما نشستن و خدا میدونه چقدر فحش نثارم کردن!
خلاصه که یه سلام کلی کردم و روی صندلی کنار بهراد عوضی نشستم و مشغول غذا خوردن شدم اما هنوز دوتا قاشق بیشتر نخورده بودم که حس کردم تمام محتویات تو معده ام داره به سمت دهنم میاد پس سریع از سرجام پاشدم و به سمت دستشویی دویدم...
۱۵.۵k
۲۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.