I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P128)
CHAPTER : 2
با حرفش دیگه چیزی نگفتم تا رسیدیم...
ماشین کنار یه عمارتی که همش تم مشکی سفید داشت ایستاد که یهو اون مرد گفت....
ارباب : پیاده شو
عین یه دختر های برده از ماشین پیاده شدم و دست منو گرفت و منو وارد عمارت خودش کرد از پله ها خواستیم بریم بالا آروم داشت میرفت بالا و دستم هم گرفت....احتمالا بخاطر بچه هست آخه این چقدر مهربون شد. منو تو یه اتاقی کشوند و در رو قفل کرد و داشت دستکش هاشو در می اورد میدونستم میخواد باهام چیکار کنم پس به سمت در دویدم تا از اینجا برم
ا.ت : ولم کن خواهش میکنم ولم*داد،گریه*
ارباب : ببینم تو عقلت از دست دادی چی با خودت همچین فکری تو کلت کردی که باهات انجام بدم
وقتی این حرف گفت برا لحظه ای تو هوا بی حرکت موندم
پس خیلی داغون برگشتم ولی اشکام هیچ وقت تموم نمیشدن به دیوار پشتم تکیه دادم و خواستم فقط فرار کنم وقتی اون دستکش هاشو در اورد نگاهم به تتو دست راستش افتاد یه قلب بنفش. کلا شبیه تتو های جونگکوک بود.
وقتی اون به سمت تخت خواب رفت نقابش هم بلافاصله در اورد وقتی در اورد انگار یه آب یخ روم ریخته شد درست دیدم..اون..جونگکوک بود!!!
جونگکوک : چطوری پیشی کوچولو؟
ا.ت : جون...گ..کوک؟
نزدیکم اومد وقتی نزدیک من بود پاهام شل شد و دستم رو شکمم قرار دادم نفسم همینطور داشت بند میومد به اسپری نیاز داشتم که اون همراهم نبود....
جونگکوک : چیشد نفست بند اومد؟
اونجا یه پلاستیکی کوچیکی قرار داشت سریع اونو اوردم نفسم روش خالی کردم و وارد کردم وقتی این کار تموم شد اون پلاستیک از دستم برداشت و جایی قرار داد و دستش رو شکمم قرار داد...
جونگکوک : کوچولوی ماهم داره کم کم بزرگ تر میشه ببینم دختره یا پسره؟
هیچی نمیتونستم بگم فقط داشتم از ترس نفس نفس میزدم...
جونگکوک : جواب منو بده*جدی*
ا.ت : نمیدونم نمیدونم*گریه*
آخه تو چرا داری آدم میکشی جونگکوک؟ چرا ازم دوری کردی این همه سال..تمام مدت داشتم واست گریه میکردم که شاید تو منو ول کردی *گریه*
جونگکوک : متاسفم ولی گفتم کار مهمی داشتم
ا.ت : یعنی میخوای بگی این کار مهم تو بود*گریه،داد*
جونگکوک : صدات واسم بالا نیار *داد*
ا.ت : .....
جونگکوک : اههههههه شیبال (فحش کره ای اوردم واستون لذت ببرید شیبال🗿)
راوی : جونگکوک از سرجاش بلند شد و روتخت نشست...ا.ت همینطور سرجاش بود و نمیتونست کاری رو بکنه که بلافاصله به خودش جرئت داد که بلند بشه وقتی بلند شد رفت کنار جونگکوک نشست.
از زبان ا.ت : کنار جونگکوک نشستم و دستم رو دست اون گذاشتم. و گفتم...
ا.ت : جونگکوک حالت..خوبه؟
جونگکوک : من باید اینو ازت بپرسم چرا تو باید بپرسی؟
ا.ت : آخه یه....
جونگکوک : هیچ جوری نبودم من خودم خوبم
ا.ت : .......
جونگکوک : چرا رفتی عمارت پدرت؟
ا.ت : چی!!*تعجب*
CHAPTER : 2
با حرفش دیگه چیزی نگفتم تا رسیدیم...
ماشین کنار یه عمارتی که همش تم مشکی سفید داشت ایستاد که یهو اون مرد گفت....
ارباب : پیاده شو
عین یه دختر های برده از ماشین پیاده شدم و دست منو گرفت و منو وارد عمارت خودش کرد از پله ها خواستیم بریم بالا آروم داشت میرفت بالا و دستم هم گرفت....احتمالا بخاطر بچه هست آخه این چقدر مهربون شد. منو تو یه اتاقی کشوند و در رو قفل کرد و داشت دستکش هاشو در می اورد میدونستم میخواد باهام چیکار کنم پس به سمت در دویدم تا از اینجا برم
ا.ت : ولم کن خواهش میکنم ولم*داد،گریه*
ارباب : ببینم تو عقلت از دست دادی چی با خودت همچین فکری تو کلت کردی که باهات انجام بدم
وقتی این حرف گفت برا لحظه ای تو هوا بی حرکت موندم
پس خیلی داغون برگشتم ولی اشکام هیچ وقت تموم نمیشدن به دیوار پشتم تکیه دادم و خواستم فقط فرار کنم وقتی اون دستکش هاشو در اورد نگاهم به تتو دست راستش افتاد یه قلب بنفش. کلا شبیه تتو های جونگکوک بود.
وقتی اون به سمت تخت خواب رفت نقابش هم بلافاصله در اورد وقتی در اورد انگار یه آب یخ روم ریخته شد درست دیدم..اون..جونگکوک بود!!!
جونگکوک : چطوری پیشی کوچولو؟
ا.ت : جون...گ..کوک؟
نزدیکم اومد وقتی نزدیک من بود پاهام شل شد و دستم رو شکمم قرار دادم نفسم همینطور داشت بند میومد به اسپری نیاز داشتم که اون همراهم نبود....
جونگکوک : چیشد نفست بند اومد؟
اونجا یه پلاستیکی کوچیکی قرار داشت سریع اونو اوردم نفسم روش خالی کردم و وارد کردم وقتی این کار تموم شد اون پلاستیک از دستم برداشت و جایی قرار داد و دستش رو شکمم قرار داد...
جونگکوک : کوچولوی ماهم داره کم کم بزرگ تر میشه ببینم دختره یا پسره؟
هیچی نمیتونستم بگم فقط داشتم از ترس نفس نفس میزدم...
جونگکوک : جواب منو بده*جدی*
ا.ت : نمیدونم نمیدونم*گریه*
آخه تو چرا داری آدم میکشی جونگکوک؟ چرا ازم دوری کردی این همه سال..تمام مدت داشتم واست گریه میکردم که شاید تو منو ول کردی *گریه*
جونگکوک : متاسفم ولی گفتم کار مهمی داشتم
ا.ت : یعنی میخوای بگی این کار مهم تو بود*گریه،داد*
جونگکوک : صدات واسم بالا نیار *داد*
ا.ت : .....
جونگکوک : اههههههه شیبال (فحش کره ای اوردم واستون لذت ببرید شیبال🗿)
راوی : جونگکوک از سرجاش بلند شد و روتخت نشست...ا.ت همینطور سرجاش بود و نمیتونست کاری رو بکنه که بلافاصله به خودش جرئت داد که بلند بشه وقتی بلند شد رفت کنار جونگکوک نشست.
از زبان ا.ت : کنار جونگکوک نشستم و دستم رو دست اون گذاشتم. و گفتم...
ا.ت : جونگکوک حالت..خوبه؟
جونگکوک : من باید اینو ازت بپرسم چرا تو باید بپرسی؟
ا.ت : آخه یه....
جونگکوک : هیچ جوری نبودم من خودم خوبم
ا.ت : .......
جونگکوک : چرا رفتی عمارت پدرت؟
ا.ت : چی!!*تعجب*
- ۲۳.۷k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط