I fell in love with someone P
"I fell in love with someone'' (P127)
CHAPTER : 2
و اون صدای جیغ و صدای اسلحه دقیقا چی بود؟
وقتی چنتا مرد نقاب دار رد شدن سریع سرم پایین اوردم و از پشت پنجره های ماشین میتونستم اونارو ببینم...دقیقا اینا کی هستن؟
استایلشون کاملا مشکی بود ولی فقط یه نقاب زدن و چهره صورتشون پنهون میکردن که لحظه ای دوتا جنازه دست اون سیاه پوشا داشت بلند میکردن که با دیدن این صحنه پاهام شل شد....
ا....و...نا....ج...سد...بودن؟؟؟؟!!!!! نمیتونستم اینجارو تحمل کنم نفسم هر لحظه داشت بند میومد....اونا...همون...قاتل های زنجیره ای!!!همین چیزی بود...که...پدرم...گفت....مردمک چشمم به دیدن این صحنه ها گشاد تر میشد و تنها چیزی که بهش نیاز دارم اسپری بود!!! سریع خواستم برگردم که با یکی برخورد کردم....
ا.ت : من مع....
قبل از اینکه حرفم بخوردم....«دیگه تمومه»
اون جز همون افراد نقاب دار بود.
ا.ت خودش عقب عقب تر میبرد ولی شخص روبه روش نزدیک تر او میومد...
ا.ت : ت...ت..ت.تو...میخوای...منو...بک..شی؟*ترس*
" : نمیدونم...نظر تو چیه؟
دیگه داشتم پاهام از دست میدادم و خواستم بیفتم که صداش منو به حالت اول رسوند...
" : خیلی شانس اوردی....زنای حامله رو ما اعدام نمیکنیم....ولی حداقل تورو پیش یه نفر نگه میداریم.
ا.ت : چی!! نه!!! خواهش میکنم کاری با من نداشته باشین من بچه تو شکمم دارم(گریه)
هرچه قدر سعی کردم تقلا کنم نمیتونستم و منو با خودش جایی که یه نفر اونجا داشت به یه دستور میداد که جنازه هارو کجا قرار بده کشوند....استرسم و ترس گریه.، اظطراب همشون باهم دارم تجربه میکنم.
" : ارباب ظاهرا چیزی که میبینید ما یه زن حامله پیدا کردیم که داشت زیرکی پشت ماشین مارو تماشا میکرد برا همین اوردیم پیش شما
اربابشون هیچی نمی گفت فقط بهم نگاه میکرد و اون یه نقاب مشکی که با بقیه متفاوت بود رو صورتش چهره اش پنهون کرد...حس خیلی بدی داشتم فقط داشتم گریه میکردم... تنها چیزی که میخواستم خواب بود.(بله پیامبرا تو موقعیت بد نماز و ا.ت تو موقعیت حسابی خطرناک خواب)
بلاخره زبون اوردم گفتم...
ا.ت : لطفا...با...من...کاری....نداشته باشید*گریه*
اربابشون : ما که کاری باهات نداریم *آروم*
وقتی این حرف زد احساس میکردم اروم تر شدم.
ا.ت : یعنی میتونم برم؟
اربابشون یهو خندید و بعد با حالت خیلی جدی گفت...
ارباب : مگه میشه ولت کنیم
یهو دستم محکم گرفت و منو با خودش کشوند تو یه ون مشکی وقتی منو سوار کرد اونم سوار شد خواستم پیاده شدم و در قفل کرد داشتم ظاهراً دیونه میشدم آخه چرا به حرف یونا گوش دادم*گریه*
آخه این کیه که دستکش و نقاب مشکی تنش کرده*گریه*
ارباب : اگه نمیخوای بمیری پس خفه شو
با حرفش دیگه چیزی نگفتم تا رسیدیم...
CHAPTER : 2
و اون صدای جیغ و صدای اسلحه دقیقا چی بود؟
وقتی چنتا مرد نقاب دار رد شدن سریع سرم پایین اوردم و از پشت پنجره های ماشین میتونستم اونارو ببینم...دقیقا اینا کی هستن؟
استایلشون کاملا مشکی بود ولی فقط یه نقاب زدن و چهره صورتشون پنهون میکردن که لحظه ای دوتا جنازه دست اون سیاه پوشا داشت بلند میکردن که با دیدن این صحنه پاهام شل شد....
ا....و...نا....ج...سد...بودن؟؟؟؟!!!!! نمیتونستم اینجارو تحمل کنم نفسم هر لحظه داشت بند میومد....اونا...همون...قاتل های زنجیره ای!!!همین چیزی بود...که...پدرم...گفت....مردمک چشمم به دیدن این صحنه ها گشاد تر میشد و تنها چیزی که بهش نیاز دارم اسپری بود!!! سریع خواستم برگردم که با یکی برخورد کردم....
ا.ت : من مع....
قبل از اینکه حرفم بخوردم....«دیگه تمومه»
اون جز همون افراد نقاب دار بود.
ا.ت خودش عقب عقب تر میبرد ولی شخص روبه روش نزدیک تر او میومد...
ا.ت : ت...ت..ت.تو...میخوای...منو...بک..شی؟*ترس*
" : نمیدونم...نظر تو چیه؟
دیگه داشتم پاهام از دست میدادم و خواستم بیفتم که صداش منو به حالت اول رسوند...
" : خیلی شانس اوردی....زنای حامله رو ما اعدام نمیکنیم....ولی حداقل تورو پیش یه نفر نگه میداریم.
ا.ت : چی!! نه!!! خواهش میکنم کاری با من نداشته باشین من بچه تو شکمم دارم(گریه)
هرچه قدر سعی کردم تقلا کنم نمیتونستم و منو با خودش جایی که یه نفر اونجا داشت به یه دستور میداد که جنازه هارو کجا قرار بده کشوند....استرسم و ترس گریه.، اظطراب همشون باهم دارم تجربه میکنم.
" : ارباب ظاهرا چیزی که میبینید ما یه زن حامله پیدا کردیم که داشت زیرکی پشت ماشین مارو تماشا میکرد برا همین اوردیم پیش شما
اربابشون هیچی نمی گفت فقط بهم نگاه میکرد و اون یه نقاب مشکی که با بقیه متفاوت بود رو صورتش چهره اش پنهون کرد...حس خیلی بدی داشتم فقط داشتم گریه میکردم... تنها چیزی که میخواستم خواب بود.(بله پیامبرا تو موقعیت بد نماز و ا.ت تو موقعیت حسابی خطرناک خواب)
بلاخره زبون اوردم گفتم...
ا.ت : لطفا...با...من...کاری....نداشته باشید*گریه*
اربابشون : ما که کاری باهات نداریم *آروم*
وقتی این حرف زد احساس میکردم اروم تر شدم.
ا.ت : یعنی میتونم برم؟
اربابشون یهو خندید و بعد با حالت خیلی جدی گفت...
ارباب : مگه میشه ولت کنیم
یهو دستم محکم گرفت و منو با خودش کشوند تو یه ون مشکی وقتی منو سوار کرد اونم سوار شد خواستم پیاده شدم و در قفل کرد داشتم ظاهراً دیونه میشدم آخه چرا به حرف یونا گوش دادم*گریه*
آخه این کیه که دستکش و نقاب مشکی تنش کرده*گریه*
ارباب : اگه نمیخوای بمیری پس خفه شو
با حرفش دیگه چیزی نگفتم تا رسیدیم...
- ۱۸.۸k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط