آیا این عشق واقعی است؟
ات ویو
وقتی کوک اون حرفارو زد خیلی شوک شدم.....بغلش کردم اونم منو بغل کرد و بعد چند دیقه گریه کردن تو بغل کوک خوابم برد
کوک ویو
فهمیدم ات خوابش برده و گزاشتم رو تخت بیمارستان و آروم سرشو ناز کردم
جیمین:چه حسی داره؟
کوک:هوم؟
جیمین نشست کنارم رو تخت
جیمین:از اینکه خواهرتو الان کنارت داری.....بعد مدت ها....چه حسی داره؟
کوک:خیلی خوبه......روز به روز و دیقه به دیقه به فکر هم باشیم.... یکی باشه بهش بگی ابجی و اونم متقابلا بگه جونم داداشی....بهترین حس دنیا(آخرش رو با بغض گفت)
جیمین اروم اشکی که روی صورتم بود رو پاک کرد که......
که پسرا عین گاو به داخل اتاق بیمارستان شدن
جیمین:گاو های محل وارد میشوند(بعد از گفتن این حرف از اتاق رفت بیرون)
کوک:(خنده)چتونه شما ها
(پسرا از خواهر و برادر بودن ات و کوک خبر دارن)
نامجون:خیر سرت خواهرته باید بیشتر نگران ابجیت باشی
که ات کم کم بیدار شد و جیمین با یه جسم کوچیک بغلش اومد تو اتاق
ات ویو
چشام رو باز کردم و با چهره جیمین که با خوشحالی به جسم داخل پتویی که بغلش بود نگاه میکرد رو به رو شدم
جیمین:ات نگاه کن....این بچمونه.....ببین چقد نازه....یه دختر ناز و خوشگل مثل خودت....هق....ای بابا قرار نبود گریه کنم....(بغض)
ات:میشه بچمو بهم بدی؟
جیمین اروم بچه رو بهم داد خیلی ناز بود که قطرات اشکم روی دست های کوچیکش میوفتاد و جیمین نگاهم کرد
جیمین:نه دیگه گریه بی گریه.....گریه نکن بچمون ناراحت میشه....اسمش چی باشه؟....نمیشه همش بچه صداش کنیم...
ات:ام ایزول.....نه نه نه....
کوک:میدونی وقتی بچه بودی میخواستیم اسمتو یون سوک بزاریم به نظرم یون سوک قشنگه
ات:آره آره دقیقا بیشتر شب ها خواب میبینم که یکی بالای سرمه و داره میگه یون سوک قشنگه.....اسمش یون سوک باشه.
که.....
وقتی کوک اون حرفارو زد خیلی شوک شدم.....بغلش کردم اونم منو بغل کرد و بعد چند دیقه گریه کردن تو بغل کوک خوابم برد
کوک ویو
فهمیدم ات خوابش برده و گزاشتم رو تخت بیمارستان و آروم سرشو ناز کردم
جیمین:چه حسی داره؟
کوک:هوم؟
جیمین نشست کنارم رو تخت
جیمین:از اینکه خواهرتو الان کنارت داری.....بعد مدت ها....چه حسی داره؟
کوک:خیلی خوبه......روز به روز و دیقه به دیقه به فکر هم باشیم.... یکی باشه بهش بگی ابجی و اونم متقابلا بگه جونم داداشی....بهترین حس دنیا(آخرش رو با بغض گفت)
جیمین اروم اشکی که روی صورتم بود رو پاک کرد که......
که پسرا عین گاو به داخل اتاق بیمارستان شدن
جیمین:گاو های محل وارد میشوند(بعد از گفتن این حرف از اتاق رفت بیرون)
کوک:(خنده)چتونه شما ها
(پسرا از خواهر و برادر بودن ات و کوک خبر دارن)
نامجون:خیر سرت خواهرته باید بیشتر نگران ابجیت باشی
که ات کم کم بیدار شد و جیمین با یه جسم کوچیک بغلش اومد تو اتاق
ات ویو
چشام رو باز کردم و با چهره جیمین که با خوشحالی به جسم داخل پتویی که بغلش بود نگاه میکرد رو به رو شدم
جیمین:ات نگاه کن....این بچمونه.....ببین چقد نازه....یه دختر ناز و خوشگل مثل خودت....هق....ای بابا قرار نبود گریه کنم....(بغض)
ات:میشه بچمو بهم بدی؟
جیمین اروم بچه رو بهم داد خیلی ناز بود که قطرات اشکم روی دست های کوچیکش میوفتاد و جیمین نگاهم کرد
جیمین:نه دیگه گریه بی گریه.....گریه نکن بچمون ناراحت میشه....اسمش چی باشه؟....نمیشه همش بچه صداش کنیم...
ات:ام ایزول.....نه نه نه....
کوک:میدونی وقتی بچه بودی میخواستیم اسمتو یون سوک بزاریم به نظرم یون سوک قشنگه
ات:آره آره دقیقا بیشتر شب ها خواب میبینم که یکی بالای سرمه و داره میگه یون سوک قشنگه.....اسمش یون سوک باشه.
که.....
۵.۲k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.