پارت ۵۱
#پارت_۵۱
ده دقیقه بعد رسیدیم پارکی که دیشب با آرتین اومدم...آرتین...آرتین.یعنی باور کنم که برای من تو تموم شدی...ساعت ۱۲ بود
+دقیقا دیشب همین موقع با آرتین اینجا بودیم...محکم بغلم کرد...انقد محکم که هنوز استخونام درد میکنن...
ممثل دیوونه ها با خنده و گریه براش تعریف میکردم
+من که کلا اونی که دوسش دارم بهم زیادی محبت کنه گریم میگیره....ولی وقتی آرتینم از من جدا شداونم گریه کرده بود...گفت از سر دلتنگی بود...یاشار من الان چیکار کنم...یاشار هفته دیگه عقدمون بود....میفهمی؟...
یاشار بغلم کرد....بازم میلرزیدم...تو بغل یاشار آروم گرفتم...تو پارک یه دسشویی پیدا کردیمو رفتم صورتمو شستم...یاشار منو رسوند خونه و رفت...تو حیاط نشستم..نه گریه کردم نه کاره دیگه...فقط خیره شده بودم به یه جا....یاد اونروز بارونی افتادم....میخندیدم...کمکم خندم تبدیل به گریه شد....سریع رفتم تو اتاقم....نامرد گردنبندمم نداد...واسه چی بده؟...مگه اون مال توئه که اسمش گردنت باشه...الان باید ازش متنفر باشم؟.....نه عزیزم مثل قبل عاشقش باش...تو که اینقدر احمق بودی تا الان نقش بازی کردنشو ندیدی...از الان به بعدم احمق باش..دوسش داشته باش..در اتاقم باز شد....برگشتم آلما بود
+آجی خوبی
_میخوام تنها باشم
یه چیزی گذاشت رو میزو رفت...یه جعبه بود...برداشتموشو بازش کردم...گردنبندم ببود...یه کاغذم زیرش...کاغذو باز کزدم...
--هیچوقت به عشق من شک نکن...حتی الان...دوست دارم)
هه باش...شک نمیکنم...گردنبندو انداختم گردنم و خابیدم
صبح بیدار شدم...بدون فکر کردن یاد دیشب افتادم....شدم بودم مثه دیوونه ها..دستمو گذاشتم جلو دهنمو گریه کردم....لرزش بدنمشروع شد....گوشیم زنگ خورد...یاشار بود
+بله؟
_نیا استدیو
+باشه
_خوبی؟
+باید خوب باشم؟
_داری مثل دیشب میلرزی
+چیزی نیس قبلنم شوک عصبی بهم وارد میشد.اینجوری میشدم...
یه نفس عیق کشیدم که شاید از لرزشم کم بشه...
+ولی الان بیشتره
_قرص خاصی داری؟
+نه آب بخورم خوب میشم
چه دروغگوی ماهری شده بو
_باشه کاری نداری...مواظب خودت باش
+خدافظ
قیافمو درست کردمو رفتم پایین.ولی چشمام پف داشت..مامانم خیلی خونسردپرسید
+ای چهقیافه ایه؟
_هیچی
اونمدیچه چیزی نپرسید
حتما المایا عرفان بهشون گفن دیگه
+استدیونمیری؟
_نه
یه چیز سرسری خوردمو رفتم بالا...گیتارمو برداشتم..آهنگ عکس قدیمی شهاب مظفریو واسه خودم خوندم..همون آهنگی که روزی که رفتم استدیو تست بدم آرتین گفت اینو بزن...کاش هیچوقت با تانیا آشنا نمیشدم...
(به جز چنتا عکس قدیمی.چی ازت مونده برام...خاطره هاتو جمع کن ازینجا.انگار فک رفتن نداره)
ولی اون که دیلنارو دوس نداشت..خودش بهم گفت..حتما با اوین نقشه کشیده بودن که من دست بندازن...حتما دعواهاشونم همه الکی بوده
(همه دست به یکی کردن...منو از پا درارن)
پاشدم گیتارو پرت کردم رو تختلرزشم داشت میومد سراغم..تو اتاق تند تند راه میرفتم...آرتین چرا؟مگه چیکارت کردم؟..ساعتو نگاه کردم ۴ بعداز ظهر...یعنی الان داره چیکار میکنه؟...الان داره ازون رفای عاشقونش به دلینا میزنه؟..یعه لباس یه دست مشکی پوشیدم...سوئیچمو ورداشتم و رفتم بیرونواسه خودم دیوونه واد تو خیابونتمیچرخیدم...نمیدونم کی و چطوری جلو استدیو نگه داشتم..منتظر ارتینبودم که فقط ببینمش.در باز شد و تایا اومد بیرون.بیمعرفتتر از تانیا ندیده بودم...فکنیکردم تو اون شرایط منو تنها بذاره...حاا نه به عنوان خواهر شوهر..به عنوان دوست....تازه فهمیده بودم خیلی تنهام.خیلی.حتی حالم واسه خواهرمم مهم نیس..ماانم و بابامم خونسرد خونسرد...من گفتم اینا الان یه جنگ با خونواده ارتین دارن...همینجور زل زده بودم به در ساختمون.دربازشد...ضربان قلم رفت بالا..خودش بود...خوده نامردش بود..خود بی معرفتش..نمیدونم چه لقبی باید بهش بدم....اومد بیرون..دزدگیره ماشینش زد...قشنگ روبرو من بود ولی منو نمیدی.پیشونیشو گذشت رو فرمون..انگار شونه هاش داشتن تکون میخوردن....چرا ناراحته؟....اون که به مراد دلش رسیده...الان باید خوشحال باشه به خودم اومدم دیدم خودمم دارم گریه میکن..اشکامو پاک کردم و سرمو گرفتم بالا دیدم ارتین داره نگام مبکنه..وای نه..سریع استارت زدم. ازوتجا رفتم...
تا ساعت۱۱ تو خیاونا ول میچرخیدم.اعت ۱۱ رفتم خونه...بدون اینکه چیزی بخورم رفتم تو ااقم...گوشیمو ورداشتم رفتم تو گالری..همه عکسامون تو یه پوشه بود...رفتم رو یه عکس که خیلی دوسش داشتم...سلفی منو ارتین یود....ازگالری اومدم بیرون و رفتماینستا....رسیدم به پست ارتیم...از خودشو دلینا پست گذاشته بود...
ده دقیقه بعد رسیدیم پارکی که دیشب با آرتین اومدم...آرتین...آرتین.یعنی باور کنم که برای من تو تموم شدی...ساعت ۱۲ بود
+دقیقا دیشب همین موقع با آرتین اینجا بودیم...محکم بغلم کرد...انقد محکم که هنوز استخونام درد میکنن...
ممثل دیوونه ها با خنده و گریه براش تعریف میکردم
+من که کلا اونی که دوسش دارم بهم زیادی محبت کنه گریم میگیره....ولی وقتی آرتینم از من جدا شداونم گریه کرده بود...گفت از سر دلتنگی بود...یاشار من الان چیکار کنم...یاشار هفته دیگه عقدمون بود....میفهمی؟...
یاشار بغلم کرد....بازم میلرزیدم...تو بغل یاشار آروم گرفتم...تو پارک یه دسشویی پیدا کردیمو رفتم صورتمو شستم...یاشار منو رسوند خونه و رفت...تو حیاط نشستم..نه گریه کردم نه کاره دیگه...فقط خیره شده بودم به یه جا....یاد اونروز بارونی افتادم....میخندیدم...کمکم خندم تبدیل به گریه شد....سریع رفتم تو اتاقم....نامرد گردنبندمم نداد...واسه چی بده؟...مگه اون مال توئه که اسمش گردنت باشه...الان باید ازش متنفر باشم؟.....نه عزیزم مثل قبل عاشقش باش...تو که اینقدر احمق بودی تا الان نقش بازی کردنشو ندیدی...از الان به بعدم احمق باش..دوسش داشته باش..در اتاقم باز شد....برگشتم آلما بود
+آجی خوبی
_میخوام تنها باشم
یه چیزی گذاشت رو میزو رفت...یه جعبه بود...برداشتموشو بازش کردم...گردنبندم ببود...یه کاغذم زیرش...کاغذو باز کزدم...
--هیچوقت به عشق من شک نکن...حتی الان...دوست دارم)
هه باش...شک نمیکنم...گردنبندو انداختم گردنم و خابیدم
صبح بیدار شدم...بدون فکر کردن یاد دیشب افتادم....شدم بودم مثه دیوونه ها..دستمو گذاشتم جلو دهنمو گریه کردم....لرزش بدنمشروع شد....گوشیم زنگ خورد...یاشار بود
+بله؟
_نیا استدیو
+باشه
_خوبی؟
+باید خوب باشم؟
_داری مثل دیشب میلرزی
+چیزی نیس قبلنم شوک عصبی بهم وارد میشد.اینجوری میشدم...
یه نفس عیق کشیدم که شاید از لرزشم کم بشه...
+ولی الان بیشتره
_قرص خاصی داری؟
+نه آب بخورم خوب میشم
چه دروغگوی ماهری شده بو
_باشه کاری نداری...مواظب خودت باش
+خدافظ
قیافمو درست کردمو رفتم پایین.ولی چشمام پف داشت..مامانم خیلی خونسردپرسید
+ای چهقیافه ایه؟
_هیچی
اونمدیچه چیزی نپرسید
حتما المایا عرفان بهشون گفن دیگه
+استدیونمیری؟
_نه
یه چیز سرسری خوردمو رفتم بالا...گیتارمو برداشتم..آهنگ عکس قدیمی شهاب مظفریو واسه خودم خوندم..همون آهنگی که روزی که رفتم استدیو تست بدم آرتین گفت اینو بزن...کاش هیچوقت با تانیا آشنا نمیشدم...
(به جز چنتا عکس قدیمی.چی ازت مونده برام...خاطره هاتو جمع کن ازینجا.انگار فک رفتن نداره)
ولی اون که دیلنارو دوس نداشت..خودش بهم گفت..حتما با اوین نقشه کشیده بودن که من دست بندازن...حتما دعواهاشونم همه الکی بوده
(همه دست به یکی کردن...منو از پا درارن)
پاشدم گیتارو پرت کردم رو تختلرزشم داشت میومد سراغم..تو اتاق تند تند راه میرفتم...آرتین چرا؟مگه چیکارت کردم؟..ساعتو نگاه کردم ۴ بعداز ظهر...یعنی الان داره چیکار میکنه؟...الان داره ازون رفای عاشقونش به دلینا میزنه؟..یعه لباس یه دست مشکی پوشیدم...سوئیچمو ورداشتم و رفتم بیرونواسه خودم دیوونه واد تو خیابونتمیچرخیدم...نمیدونم کی و چطوری جلو استدیو نگه داشتم..منتظر ارتینبودم که فقط ببینمش.در باز شد و تایا اومد بیرون.بیمعرفتتر از تانیا ندیده بودم...فکنیکردم تو اون شرایط منو تنها بذاره...حاا نه به عنوان خواهر شوهر..به عنوان دوست....تازه فهمیده بودم خیلی تنهام.خیلی.حتی حالم واسه خواهرمم مهم نیس..ماانم و بابامم خونسرد خونسرد...من گفتم اینا الان یه جنگ با خونواده ارتین دارن...همینجور زل زده بودم به در ساختمون.دربازشد...ضربان قلم رفت بالا..خودش بود...خوده نامردش بود..خود بی معرفتش..نمیدونم چه لقبی باید بهش بدم....اومد بیرون..دزدگیره ماشینش زد...قشنگ روبرو من بود ولی منو نمیدی.پیشونیشو گذشت رو فرمون..انگار شونه هاش داشتن تکون میخوردن....چرا ناراحته؟....اون که به مراد دلش رسیده...الان باید خوشحال باشه به خودم اومدم دیدم خودمم دارم گریه میکن..اشکامو پاک کردم و سرمو گرفتم بالا دیدم ارتین داره نگام مبکنه..وای نه..سریع استارت زدم. ازوتجا رفتم...
تا ساعت۱۱ تو خیاونا ول میچرخیدم.اعت ۱۱ رفتم خونه...بدون اینکه چیزی بخورم رفتم تو ااقم...گوشیمو ورداشتم رفتم تو گالری..همه عکسامون تو یه پوشه بود...رفتم رو یه عکس که خیلی دوسش داشتم...سلفی منو ارتین یود....ازگالری اومدم بیرون و رفتماینستا....رسیدم به پست ارتیم...از خودشو دلینا پست گذاشته بود...
۳.۸k
۰۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.