Part 7
Part 7
لیا چشمش خورد به دست جیمین که رو رونم بود یهو قرمز شد
ات:لیا خانم فامیلتون؟
لیا:لی لیا هستم
ات:خانم لی لطفا به روبه روت نگا کن نه به دست جیمین و رون من اوکی؟
لیا یه چشم غره به من رفت
ات:خانم لی حواستون به رفتارتون باشه واسه منم چشم غره نرین اوه یادم رفت شما اصلا نمیدونین ادب چیه ببخشید*با نیشخند*
لیا رفت حرفی بزنه که نزد
ات:چی میخوای بگی ها؟ببین اگه چاره داشتم یه تیر وسط مغزت میزدم ولی نمیتونم
لیا یه نیشخند زد
لیا:تو نمیدونی کلت چه شکلی هست بعد میخوای یه تیر تو مغزم خالی کنی؟هه*نیشخند*
جیمین به من کلت داده بود که اگر اتفاقی واسم افتاد ازش استفاده کنم و من چون چند سال رزمی کار کردم خیلی چیزا رو بلد بود بلند شدم رفتم یقه لیا رو گرفتم و به دیوار چسبوندم کلتم رو در آوردم و گذاشتم زیر چونش
ات:ببین بچه با من در نیفت میدونم از من بزرگ تری ولی هنوز یه بچه ای
لیا:چ.چشم خا.خانم کی.کیم ت.تورو خ.خدا و.ولم کن.کنین*با لکنت و ترس*
ولش کردم رفتم دوباره پیش جیمین نشستم همه خوششون اومده بود با نیشخند نگاهمون میکردن
ات:لیا میگفتی نمیدونم کلت چه شکلی الان بهت میگم چه شکلیه
بدون اینکه بهش نگاه کنم تیر زدم که از کنارش رد شد و خورد به گلدون شیشه ای و شکست
لیا مثل مجسمه یجا وایستاده بود
ات:بشین سر جات*داد*
لیا با ترس نشست میتونستم لرزش تنش رو حس کنم یه نیشخند بهش زدم
نامجون:لیا برو بیرون ما میخوایم خصوصی حرف بزنیم
لیا:چ.چشم ر.رئیس کیم
لیا رفت بیرون نامجون برگشت سمت من
نامجون:آفرین ات از کارت خوشم اومد تو از این به بعد معلم تازه کارها هم هستی و منشی اگر کسی میشناسی بگو بیاد
ات:ببخشید میتونم همتون رو به اسم صدا بزنم و فقط بعضی موقع ها ممکنه فوش بد بدم ناراحت نمیشین
همه:نه راحت باش
ات:خوب ببینین من دو سه تا دوست دارم که اونا هم تو کار با تفنگ خیلی خوبن یکی اسمش الکسا و آرنیکا هستن که تو کار با تفنگ خوبن ولی دوستم سوزی تو تفنگ خوب نی ولی خیلی نترس مثلا گلوله از کنارش رد بشه نمیترسه واس منشی خوبه
هوسوک:وایستا وایستا الکسا و آرنیکا پیش ما آموزش دیدن برای کار با تفنگ و کارشو خیلی عالی بود راستی تو شرکت ما هم کار میکنن ولی سوزی فقط برای تماشا میومد و میشناسیمش
ات:واقعا؟*خوشحال*
هوسوک:آره لیاااا؟
لیا اومد تو:برا رئیس جانگ؟
هوسوک:به الکسا و آرنیکا و سوزی بگو بیان
لیا:چشم رئیس
لیا رفت بچه ها رو صدا کرد بعد ۱۰ صدای در اومد
جیمین:بیا
لیا در رو باز کرد و سوزی و آرنیکا و الکسا اومدن تو بلند شدم و رفتم سمتشون بغلشون کردم
ات:عررر سلام بزمجه هاا دلم واستون تنگیده بوددد
بچه ها:ماهمممم
از هم جدا شدیم و نشستیم
الکسا:ات اینجا چیکار میکنی؟
همه رو واسشون تعریف کردم و درباره کار به تفنگ کلا همه چی رو گفتم
جین:خوب بچه ها یه خبر خوب سوزی تو منشی ما میشی و بقیه شما استاد میشین و به بچه ها با تفنگ کار میکنین
بچه ها:اوکی
ات:فقط یه چی جیمین اون دختره بود اسمش چی بود آها جیسو بهش بگو با من بد رفتاری نکنه چون من عصبی بشم یه تیر تو سرش خالی میکنم
همه خندیدن
جیمین:اوک خوب ساعت ۷ بریم تورو با بچه ها آشنا کنم و ات و الکسا و آرنیکا شما روزای زوج میاین همون موقعی که ما میایم شرکت فقط شما صبح ها کلاس ندارین و غروب ساعت ۵تا۹ کلاسه وفقط پنجشنبه ها هم کلاسه جمعه ها نی
بچه ها :اوکی
جیمین:جلسه تموم شد
بلندشدن از اتاق جلسه خارج شدیم و....ادامه دارد
اسلاید دوم تا چهارم لباس ات
بچه ها فیک عضو هشتم پارت آخر رو لایکا رو برسونین که زودتر بزارم
شرط
کامنت:۳۰تا۴۰
لایک:۲۰تا۲۵
دوستون دارم باباییی
لیا چشمش خورد به دست جیمین که رو رونم بود یهو قرمز شد
ات:لیا خانم فامیلتون؟
لیا:لی لیا هستم
ات:خانم لی لطفا به روبه روت نگا کن نه به دست جیمین و رون من اوکی؟
لیا یه چشم غره به من رفت
ات:خانم لی حواستون به رفتارتون باشه واسه منم چشم غره نرین اوه یادم رفت شما اصلا نمیدونین ادب چیه ببخشید*با نیشخند*
لیا رفت حرفی بزنه که نزد
ات:چی میخوای بگی ها؟ببین اگه چاره داشتم یه تیر وسط مغزت میزدم ولی نمیتونم
لیا یه نیشخند زد
لیا:تو نمیدونی کلت چه شکلی هست بعد میخوای یه تیر تو مغزم خالی کنی؟هه*نیشخند*
جیمین به من کلت داده بود که اگر اتفاقی واسم افتاد ازش استفاده کنم و من چون چند سال رزمی کار کردم خیلی چیزا رو بلد بود بلند شدم رفتم یقه لیا رو گرفتم و به دیوار چسبوندم کلتم رو در آوردم و گذاشتم زیر چونش
ات:ببین بچه با من در نیفت میدونم از من بزرگ تری ولی هنوز یه بچه ای
لیا:چ.چشم خا.خانم کی.کیم ت.تورو خ.خدا و.ولم کن.کنین*با لکنت و ترس*
ولش کردم رفتم دوباره پیش جیمین نشستم همه خوششون اومده بود با نیشخند نگاهمون میکردن
ات:لیا میگفتی نمیدونم کلت چه شکلی الان بهت میگم چه شکلیه
بدون اینکه بهش نگاه کنم تیر زدم که از کنارش رد شد و خورد به گلدون شیشه ای و شکست
لیا مثل مجسمه یجا وایستاده بود
ات:بشین سر جات*داد*
لیا با ترس نشست میتونستم لرزش تنش رو حس کنم یه نیشخند بهش زدم
نامجون:لیا برو بیرون ما میخوایم خصوصی حرف بزنیم
لیا:چ.چشم ر.رئیس کیم
لیا رفت بیرون نامجون برگشت سمت من
نامجون:آفرین ات از کارت خوشم اومد تو از این به بعد معلم تازه کارها هم هستی و منشی اگر کسی میشناسی بگو بیاد
ات:ببخشید میتونم همتون رو به اسم صدا بزنم و فقط بعضی موقع ها ممکنه فوش بد بدم ناراحت نمیشین
همه:نه راحت باش
ات:خوب ببینین من دو سه تا دوست دارم که اونا هم تو کار با تفنگ خیلی خوبن یکی اسمش الکسا و آرنیکا هستن که تو کار با تفنگ خوبن ولی دوستم سوزی تو تفنگ خوب نی ولی خیلی نترس مثلا گلوله از کنارش رد بشه نمیترسه واس منشی خوبه
هوسوک:وایستا وایستا الکسا و آرنیکا پیش ما آموزش دیدن برای کار با تفنگ و کارشو خیلی عالی بود راستی تو شرکت ما هم کار میکنن ولی سوزی فقط برای تماشا میومد و میشناسیمش
ات:واقعا؟*خوشحال*
هوسوک:آره لیاااا؟
لیا اومد تو:برا رئیس جانگ؟
هوسوک:به الکسا و آرنیکا و سوزی بگو بیان
لیا:چشم رئیس
لیا رفت بچه ها رو صدا کرد بعد ۱۰ صدای در اومد
جیمین:بیا
لیا در رو باز کرد و سوزی و آرنیکا و الکسا اومدن تو بلند شدم و رفتم سمتشون بغلشون کردم
ات:عررر سلام بزمجه هاا دلم واستون تنگیده بوددد
بچه ها:ماهمممم
از هم جدا شدیم و نشستیم
الکسا:ات اینجا چیکار میکنی؟
همه رو واسشون تعریف کردم و درباره کار به تفنگ کلا همه چی رو گفتم
جین:خوب بچه ها یه خبر خوب سوزی تو منشی ما میشی و بقیه شما استاد میشین و به بچه ها با تفنگ کار میکنین
بچه ها:اوکی
ات:فقط یه چی جیمین اون دختره بود اسمش چی بود آها جیسو بهش بگو با من بد رفتاری نکنه چون من عصبی بشم یه تیر تو سرش خالی میکنم
همه خندیدن
جیمین:اوک خوب ساعت ۷ بریم تورو با بچه ها آشنا کنم و ات و الکسا و آرنیکا شما روزای زوج میاین همون موقعی که ما میایم شرکت فقط شما صبح ها کلاس ندارین و غروب ساعت ۵تا۹ کلاسه وفقط پنجشنبه ها هم کلاسه جمعه ها نی
بچه ها :اوکی
جیمین:جلسه تموم شد
بلندشدن از اتاق جلسه خارج شدیم و....ادامه دارد
اسلاید دوم تا چهارم لباس ات
بچه ها فیک عضو هشتم پارت آخر رو لایکا رو برسونین که زودتر بزارم
شرط
کامنت:۳۰تا۴۰
لایک:۲۰تا۲۵
دوستون دارم باباییی
۱۵.۱k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.