رمان همسر اجباری پارت هشتاد ویک
#رمان_همسر_اجباری #پارت_هشتاد ویک
آریا با اخم برگشت سمتم و جوابمو نداد.
رفتم سمت اتاقم و درو بستم لباسامو میخواستم عوض کنم ک در باز شد.آریا بود اومد داخل با اخم وچشای قرمز
-کجا بودی ها تا ساعت نه وچهل و پنج دقیقه کجا بودی لعنتیه بی صاحاب شده واسه خودت ول میگردی
ول گردی بهت حال میده دستم بردم باال تا بزنم تو گوشش اما دلم نیومد آریا تموم وجودم بود.
دستمو اوردم پایین. و انگشت اشارم ب سمتش گرفتم .حرف دهنتو بفهم .بفهم چی از دهن کثیفت در میاد تو حق
نداری بامن اینطوری حرف بزنی.این فکر کثیفت فقط واسه من کثیفه هر بار با یکی هستی و بعد ب من انگ بی
صاحاب میزنی.تو پاکی و من ولگرد.
تو این محل بد نامم کنی.همسر اجباریبا دستش گردنمو گرفت نفس کم اوردم .اگه االن عصبیم نه که درحدی باشی که واست نگران باشم نه فقط میترسم
دستشو ول کردو افتادم رو زمین. و ب سرفه افتادم.
میخواست بره بیرون.
ک گفتم لزومی نداره ک واست تعریف کنم و بگم کجا بودم.اما اینو بدون که اگه اینجام فقط بخاطر اینه که گیر هیچ
بی سروپایی نیفتم تا بازم واسم اتفاقی بیفته.من اینجام چون میدونم تو حواست ب جایی دیگه گرمه. من اینجا
بمونم کاری باهام نداری وگرنه هیچ عالقه ای به این جا موندن ندارم وگرنه زندگی با کسی که هیچ چیزی جز خود
خواهی وغرور بلد نیست روزی هزار بار بد تراز زندگی کردنه تو بدبختی و تنهاییه.
آریا رفت و درو بست.منم بعد از مرتب کردن رفتم بیرون.
بله یکی بیاد اینو بگیره یه پیرهن عروسکی قرمزکوتاه فقط تنش کرده بود پوست سفیدش خیلی تو چشم بود.
-آنا تو چرا انقد کم حرفی و هیچی نمیگی.
من همیشه همینطورم.
-آنا غذاتو گذاشتیم در یخچال امشب غذای ناب ایرانی سفارش دادیم .از پیتزای ظهر خیلی بهتر بود.
منو باش فکر کردم این غذا درست کرده هه.خاک تو سرم.آریا نبود معلوم نیست کجاست هه به من چه
ترجیح دادم نخورم غذارو تا اینکه غذای مونده رستورانو بخورم.
رفتم پنیرو در اوردم یه ساندویچ با سبزی واسه خودم گرفتم و شروع کردم به خوردن. از گرسنگی سرم درد گرفته
بود. آخیش.
شین گفت
آنا من عاشق آریا شدم و هیچ جوره از دستش نمیدم.اونم منو دوست داره.اما یه مشکلی هست که قضیه ازدواجشه
و بخاطر اون نمیتونه بیاد که بریم.تو آدرس اون دخترو نداری من میخوام باهاش حرف بزنم و راضیش کنم .حتی شده
با پول اما آریا هیچ وقت اسمشو نمیاره و همکاراش جز احسان نمیشناسنش احسان هم نمیگه چون آریا ازش
خواسته پس میشه تو بگی؟
منم در جوابش گفتم :من نه از آریا خبر دارم نه از کاراش.ما فقط هم خونه ایم.
-باشه
Comments please ^_^
آریا با اخم برگشت سمتم و جوابمو نداد.
رفتم سمت اتاقم و درو بستم لباسامو میخواستم عوض کنم ک در باز شد.آریا بود اومد داخل با اخم وچشای قرمز
-کجا بودی ها تا ساعت نه وچهل و پنج دقیقه کجا بودی لعنتیه بی صاحاب شده واسه خودت ول میگردی
ول گردی بهت حال میده دستم بردم باال تا بزنم تو گوشش اما دلم نیومد آریا تموم وجودم بود.
دستمو اوردم پایین. و انگشت اشارم ب سمتش گرفتم .حرف دهنتو بفهم .بفهم چی از دهن کثیفت در میاد تو حق
نداری بامن اینطوری حرف بزنی.این فکر کثیفت فقط واسه من کثیفه هر بار با یکی هستی و بعد ب من انگ بی
صاحاب میزنی.تو پاکی و من ولگرد.
تو این محل بد نامم کنی.همسر اجباریبا دستش گردنمو گرفت نفس کم اوردم .اگه االن عصبیم نه که درحدی باشی که واست نگران باشم نه فقط میترسم
دستشو ول کردو افتادم رو زمین. و ب سرفه افتادم.
میخواست بره بیرون.
ک گفتم لزومی نداره ک واست تعریف کنم و بگم کجا بودم.اما اینو بدون که اگه اینجام فقط بخاطر اینه که گیر هیچ
بی سروپایی نیفتم تا بازم واسم اتفاقی بیفته.من اینجام چون میدونم تو حواست ب جایی دیگه گرمه. من اینجا
بمونم کاری باهام نداری وگرنه هیچ عالقه ای به این جا موندن ندارم وگرنه زندگی با کسی که هیچ چیزی جز خود
خواهی وغرور بلد نیست روزی هزار بار بد تراز زندگی کردنه تو بدبختی و تنهاییه.
آریا رفت و درو بست.منم بعد از مرتب کردن رفتم بیرون.
بله یکی بیاد اینو بگیره یه پیرهن عروسکی قرمزکوتاه فقط تنش کرده بود پوست سفیدش خیلی تو چشم بود.
-آنا تو چرا انقد کم حرفی و هیچی نمیگی.
من همیشه همینطورم.
-آنا غذاتو گذاشتیم در یخچال امشب غذای ناب ایرانی سفارش دادیم .از پیتزای ظهر خیلی بهتر بود.
منو باش فکر کردم این غذا درست کرده هه.خاک تو سرم.آریا نبود معلوم نیست کجاست هه به من چه
ترجیح دادم نخورم غذارو تا اینکه غذای مونده رستورانو بخورم.
رفتم پنیرو در اوردم یه ساندویچ با سبزی واسه خودم گرفتم و شروع کردم به خوردن. از گرسنگی سرم درد گرفته
بود. آخیش.
شین گفت
آنا من عاشق آریا شدم و هیچ جوره از دستش نمیدم.اونم منو دوست داره.اما یه مشکلی هست که قضیه ازدواجشه
و بخاطر اون نمیتونه بیاد که بریم.تو آدرس اون دخترو نداری من میخوام باهاش حرف بزنم و راضیش کنم .حتی شده
با پول اما آریا هیچ وقت اسمشو نمیاره و همکاراش جز احسان نمیشناسنش احسان هم نمیگه چون آریا ازش
خواسته پس میشه تو بگی؟
منم در جوابش گفتم :من نه از آریا خبر دارم نه از کاراش.ما فقط هم خونه ایم.
-باشه
Comments please ^_^
۶.۸k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.