🍁Part 74🍁
🍁Part_74🍁
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
💛ماشین💛
ارسلان:دیا
دیانا:هوم
ارسلان:هوم؟
دیانا:جانم عشقم؟
ارسلان:بهتری درد نداری؟؟
دیانا:خوبم عزیزم چرا اینقدر نگران منی
ارسلان:دیانا تو حواست به خودت نیست
دیانا:عزیزم نیکا پیشمه بعدشم مگه من چیکار میخوام بکنم؟
ارسلان:باشه ولی خیلی مواظبش باش باشه
دیانا:چشم
ارسلان:بی بلا عشقم
دیانا:راستی ما اول میریم برای اینکه مطمئن بشیم اونا جنازه ی مام...نتونستم ادامه حرفمو بگم گریم گرفت
ارسلان زد بغل آب از ماشین در آورد داد به من خوردم
اومد بغلم کرد
سرمو بوس میکرد
یکم بعد رفتیم هنوز گریه میکردم ولی آروم
یکم بعد رسیدیم من نتونستم برم داخل حالم خوب نبود
ارسلان رفت
جنازه ها مامان بابام بودن قلبم آتیش گرفت
بی حال افتادم تو بغل ارسلان
ارسلان:دیانام پاشو من پیشتم تنها نیستی...یکم آب پاشیدم تو صورتش
دیانا:تو ماشین نشسته بودم
تقریبا نیم ساعت طول کشید تا ارسلان کارای مامان بابام و انجام داد و رفتیم سر خاک ممد
عسل و مامان بزرگ ممد میزدن تو سر خودشون
همه داشتن گریه میکردن
منم گریم شدت گرفت
ارسلان با عصبانیت به عسل نگاه میکرد
ازش خواهش کردم که کاریش نداشته باشه اونم به خاطر من قبول کرد
💎سه ماه بعد💎
🦇ارسلان🦇
بعد از تمام کارای مراسم ممد و مامان بابای دیانا باهم خیلی خسته شدیم
آخه خیلی سخته دوتا مراسم باهم
پدر مادر نیکا اومدن ايران نیکا حامله بود
عسل داره با مامان بزرگ ممد زندگی میکنه
دیانا تو تمام این مدت همش بی حال بود همش تو اتاق بود در و روی خودش قفل کرده بود و حرف نمیزد باهام
دلم واسه بغلش تنگ شده بود لباش برام مورفین بود
اروم میشدم با لباش
تصمیم گرفتم ببرمش بیرون هنوز لباس سیاهش و در نیاورده بود
آمیز انکا هم چند روز پیش به اتوسا گفت که دوسش داره و رل زدن
پاشدم دوش گرفتم و لباس پوشیدمو رفتم
بیرون برای دیانا یه لباس بگیرم ببرمش بیرون
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
🦉❤️آغوش گرم تو❤️🦇
🦉دیانا🦉
💛ماشین💛
ارسلان:دیا
دیانا:هوم
ارسلان:هوم؟
دیانا:جانم عشقم؟
ارسلان:بهتری درد نداری؟؟
دیانا:خوبم عزیزم چرا اینقدر نگران منی
ارسلان:دیانا تو حواست به خودت نیست
دیانا:عزیزم نیکا پیشمه بعدشم مگه من چیکار میخوام بکنم؟
ارسلان:باشه ولی خیلی مواظبش باش باشه
دیانا:چشم
ارسلان:بی بلا عشقم
دیانا:راستی ما اول میریم برای اینکه مطمئن بشیم اونا جنازه ی مام...نتونستم ادامه حرفمو بگم گریم گرفت
ارسلان زد بغل آب از ماشین در آورد داد به من خوردم
اومد بغلم کرد
سرمو بوس میکرد
یکم بعد رفتیم هنوز گریه میکردم ولی آروم
یکم بعد رسیدیم من نتونستم برم داخل حالم خوب نبود
ارسلان رفت
جنازه ها مامان بابام بودن قلبم آتیش گرفت
بی حال افتادم تو بغل ارسلان
ارسلان:دیانام پاشو من پیشتم تنها نیستی...یکم آب پاشیدم تو صورتش
دیانا:تو ماشین نشسته بودم
تقریبا نیم ساعت طول کشید تا ارسلان کارای مامان بابام و انجام داد و رفتیم سر خاک ممد
عسل و مامان بزرگ ممد میزدن تو سر خودشون
همه داشتن گریه میکردن
منم گریم شدت گرفت
ارسلان با عصبانیت به عسل نگاه میکرد
ازش خواهش کردم که کاریش نداشته باشه اونم به خاطر من قبول کرد
💎سه ماه بعد💎
🦇ارسلان🦇
بعد از تمام کارای مراسم ممد و مامان بابای دیانا باهم خیلی خسته شدیم
آخه خیلی سخته دوتا مراسم باهم
پدر مادر نیکا اومدن ايران نیکا حامله بود
عسل داره با مامان بزرگ ممد زندگی میکنه
دیانا تو تمام این مدت همش بی حال بود همش تو اتاق بود در و روی خودش قفل کرده بود و حرف نمیزد باهام
دلم واسه بغلش تنگ شده بود لباش برام مورفین بود
اروم میشدم با لباش
تصمیم گرفتم ببرمش بیرون هنوز لباس سیاهش و در نیاورده بود
آمیز انکا هم چند روز پیش به اتوسا گفت که دوسش داره و رل زدن
پاشدم دوش گرفتم و لباس پوشیدمو رفتم
بیرون برای دیانا یه لباس بگیرم ببرمش بیرون
💛💛💛
مــــــــايلــــــــ بـــــــهــــــــ حــــــــمــــــــايتـــــــــ هــــــــســــــــــتـــــــــیــــــــد جــــــــیــــــــگـــــــرا؟؟؟💕
❤️🧡💛💚💙💜
۱۰.۹k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.