پارت ۷۰
پارت ۷۰
رو تخت نشوندم و خدش رفت بیرون بعد چند دقیه لیوان بدست امد
داخل و کنارم نشست و لیوان آب و گرفت سمتم
شوگا: بیا این آب و بخور... رنگ پریده
لیوان و ازش گرفتم و به نفس سر کشیدم تمام مدت زل زده بود بهم
لیوان و دادم بهش که از دستم گرفتش و گذاشتش روی عسلی کنار تخت
شوگا: چه اتفاقی افتاد که به این روز افتادی؟
-چراغا خاموش بود جایی رو نمیدیدم ترسیدم
شوگا: یعنی از تاریکی میترسی؟
-اهوم... از بچگی فوبیای تاریکی داشتم
شوگا: عاها..
دیگه چیزی نگفت و منم چیزی نگفتم لش کردم رو تخت ولی همچنان خیرع داشت نگام میکرد
نگاش کردم
-چته؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
کامل چرخید طرفم
شوگا: حرفی کع زدی یادت که نرفته؟
-کدوم حرف!؟
شوگا: که گفتی آدمی مثل من ارزش زندگی کردن نداره
تازه یادم امد که چه چیزی گفتم واقعا تاسف برا خدم خردم که چنین حرف مزخرفی رو زدم
هر دو بی هیچ حرفی خیرع مونده بودیم بهم
-شوگا...؟
فقط نگام کرد
بلند شدم و روبروش نشستم.. یکم رفتم نزدیک و سرم و تکیه دادم به سینش
-ببخشید... من فقط عصبانی بودم
صدایی ازش نیومد.. یدفه کشیده شدم طرفش دراز کشید و منو گذاشت رو خدش
زل زد بهم.. یدفه لبخند شیطونی امد گوشع لبش
شوگا: واقعا دلت میخواد ببخشمت؟
-خب.. آره
سرشو بلافاصله آورد جلو
شوگا: بوسم کن..
-بله؟؟؟؟؟؟!
رو تخت نشوندم و خدش رفت بیرون بعد چند دقیه لیوان بدست امد
داخل و کنارم نشست و لیوان آب و گرفت سمتم
شوگا: بیا این آب و بخور... رنگ پریده
لیوان و ازش گرفتم و به نفس سر کشیدم تمام مدت زل زده بود بهم
لیوان و دادم بهش که از دستم گرفتش و گذاشتش روی عسلی کنار تخت
شوگا: چه اتفاقی افتاد که به این روز افتادی؟
-چراغا خاموش بود جایی رو نمیدیدم ترسیدم
شوگا: یعنی از تاریکی میترسی؟
-اهوم... از بچگی فوبیای تاریکی داشتم
شوگا: عاها..
دیگه چیزی نگفت و منم چیزی نگفتم لش کردم رو تخت ولی همچنان خیرع داشت نگام میکرد
نگاش کردم
-چته؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
کامل چرخید طرفم
شوگا: حرفی کع زدی یادت که نرفته؟
-کدوم حرف!؟
شوگا: که گفتی آدمی مثل من ارزش زندگی کردن نداره
تازه یادم امد که چه چیزی گفتم واقعا تاسف برا خدم خردم که چنین حرف مزخرفی رو زدم
هر دو بی هیچ حرفی خیرع مونده بودیم بهم
-شوگا...؟
فقط نگام کرد
بلند شدم و روبروش نشستم.. یکم رفتم نزدیک و سرم و تکیه دادم به سینش
-ببخشید... من فقط عصبانی بودم
صدایی ازش نیومد.. یدفه کشیده شدم طرفش دراز کشید و منو گذاشت رو خدش
زل زد بهم.. یدفه لبخند شیطونی امد گوشع لبش
شوگا: واقعا دلت میخواد ببخشمت؟
-خب.. آره
سرشو بلافاصله آورد جلو
شوگا: بوسم کن..
-بله؟؟؟؟؟؟!
۶.۱k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.