پارت ۶۸
پارت ۶۸
من ازت متنفر نیستم
دهنم از شدت تعجب دیگه رسیده بود به کف زمین
-روت و برممم... چقد تو پرویی جای تشکرته؟ بدبخت همی من اگه نبودم
الان مرده بودییی
شونه ای انداخت بالا
شوگا: مهم نیست... دلیلی برای زندگی ندارم پس مهم نیست
-عاااا پس من کار اشتباهی کردم نجاتت دادم نع؟
شوگا: دیقا.. الان تو باعث شدی من بیشتر زجر بکشم
دندونام و رو سابیدم
-راست میگی ادمی مثل تو واقعا لیاقت زندگی کردن و ندارع
خاک بر سر من ساده که نجاتت دادم.. باید میزاشتم جون بدی و بمیری
دیگه فرصتی برای حرف زدن بهش ندادم و با قدم های بلند از اتاق امدم بیرون
روی مبل نشستم و دستای مشت شدم و رروی رونام گذاشتم
پسره چودن پرو
درحالی که غر غر میکردم
تلویزیون و روشن کردم و شروع کردم به فیلم دیدن
سر جام نیم خیز نشستم چشمام تیمه باز بود
از تاریک بودن خونه فهمیدم که شب شده سر جام نشستم و چشمام و مالوندم
من کی خوابم برد؟
نگاهی به اطرافم کردم تاریکی مطلق بود
چراغا و رو چرا روشن نکردع؟
عاا.. یادم نبود حالش خوب نیست... نگاهی به اطرلف کردم تا چشم کار میکرذ تاریکی بود
یخوردع ترسیدم.. من فوبیای تاریکی داشتم آب دهنم و قورت دادم و
به طرف پیریز برق رفتم
ولی چند قدمی که رفتم وایسادم... هیچ جارو نمیتونستم ببینم
درحالی که دستام و تو هوا تکون میدادم و دنبال یه شیع یا دیواری بودم که دستم پ بزنم بهش و از افتادنم جلو گیری بشه
چند قدم رفتم جلو... که یدفه انگشت کوچیکم محکم به چیزی برخورد کرد
﴿به جرات میتونم بگم از شکست عشقیم بدترههههه واقعا بدهههه😑﴾
درد وحتناکی تو کل سلول های پام پخش شد و جیغی زدم و خدم و انداختم زمین و پامو چسبیدم
انگشتم و یکم مالش دادم تا شایدم از دردش کم بشه
بغضم گرفته بود خیلی میترسیدم
به زور بلند شدم و آروم آروم شروع کردم حرکت کردن چند قدمی که راه رفتم
یدفه روی سرامیک ها که واقعا لیز بود با کمر افتادم
به زوز ببلند شدم و شروع کردم گریه کردن
که یدفه با صدای پای کسی نفسم توی سینم بحث شد....
۳۰لایک
من ازت متنفر نیستم
دهنم از شدت تعجب دیگه رسیده بود به کف زمین
-روت و برممم... چقد تو پرویی جای تشکرته؟ بدبخت همی من اگه نبودم
الان مرده بودییی
شونه ای انداخت بالا
شوگا: مهم نیست... دلیلی برای زندگی ندارم پس مهم نیست
-عاااا پس من کار اشتباهی کردم نجاتت دادم نع؟
شوگا: دیقا.. الان تو باعث شدی من بیشتر زجر بکشم
دندونام و رو سابیدم
-راست میگی ادمی مثل تو واقعا لیاقت زندگی کردن و ندارع
خاک بر سر من ساده که نجاتت دادم.. باید میزاشتم جون بدی و بمیری
دیگه فرصتی برای حرف زدن بهش ندادم و با قدم های بلند از اتاق امدم بیرون
روی مبل نشستم و دستای مشت شدم و رروی رونام گذاشتم
پسره چودن پرو
درحالی که غر غر میکردم
تلویزیون و روشن کردم و شروع کردم به فیلم دیدن
سر جام نیم خیز نشستم چشمام تیمه باز بود
از تاریک بودن خونه فهمیدم که شب شده سر جام نشستم و چشمام و مالوندم
من کی خوابم برد؟
نگاهی به اطرافم کردم تاریکی مطلق بود
چراغا و رو چرا روشن نکردع؟
عاا.. یادم نبود حالش خوب نیست... نگاهی به اطرلف کردم تا چشم کار میکرذ تاریکی بود
یخوردع ترسیدم.. من فوبیای تاریکی داشتم آب دهنم و قورت دادم و
به طرف پیریز برق رفتم
ولی چند قدمی که رفتم وایسادم... هیچ جارو نمیتونستم ببینم
درحالی که دستام و تو هوا تکون میدادم و دنبال یه شیع یا دیواری بودم که دستم پ بزنم بهش و از افتادنم جلو گیری بشه
چند قدم رفتم جلو... که یدفه انگشت کوچیکم محکم به چیزی برخورد کرد
﴿به جرات میتونم بگم از شکست عشقیم بدترههههه واقعا بدهههه😑﴾
درد وحتناکی تو کل سلول های پام پخش شد و جیغی زدم و خدم و انداختم زمین و پامو چسبیدم
انگشتم و یکم مالش دادم تا شایدم از دردش کم بشه
بغضم گرفته بود خیلی میترسیدم
به زور بلند شدم و آروم آروم شروع کردم حرکت کردن چند قدمی که راه رفتم
یدفه روی سرامیک ها که واقعا لیز بود با کمر افتادم
به زوز ببلند شدم و شروع کردم گریه کردن
که یدفه با صدای پای کسی نفسم توی سینم بحث شد....
۳۰لایک
۵.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۲