چشمامو بازکردم ...انگاری خوابم برده بود...نورآفتاب چشمموز
چشمامو بازکردم ...انگاری خوابم برده بود...نورآفتاب چشمموزدو سریع بستمشون ..دوباره آروم چشامو بازکردم ...نگاهی به ساعت روی دیوارانداختم ...اووه 5/5صبح..
یه دوش گرفتمو لباسای کثیفمو شستمو توی تراس اتاق آویزون کردم تا وقتی برگردم خشک شده باشه ...یخچالو بازکردم که فقط یه آبمیوه وکیک چشمو گرفت توی سه سوت خوردمش ...وقتی تموم شد رفتم جلوی آینه که دیدم دوردهنم کثیف شده . . .
پندارمیگفا وقتی آب میوه کیک میخورم تیلی بامزه میشم دقیقا شبیه بچه ها دوردهنمو کثیف میکنم ...میگفت این حالتمو دوست داره ...چشامو محکم بستمو سرمو محکم تکون دادم ...بسه دیگه ...من برگشتم تا اون لعنتیو فراموش کنم ...نه این که هرچی شد اونو به یاد بیارم .. البته رفتنشم مقداریشم تقصیرمن بود...اگا من اون روز اون روزلعنتی ...دوباره سرمو محکم تکون دادم ...دهنمو محکم پاک کردم و زل زدم با آیینه ...
چشمای قهوه ای...دماغ کوچولو اما گوشتی...ابروهای پهن و خیلی کمرنگ که هرکی ببینه فکرمیکنه ابروندارم ...لب هایی که خدایی خط لب دارن و صورتی گردوموهای سیاه که پرکلاغ هم به ایت تیرگی نیست ...چهره ای کاملا معمولی ...چهره ای که پندارمیگفت عاشقشه ....اما...اشکی ازچشمام فروریخت ...قلبم تیرکشید ....انگاراونم درد داشت ...نگاهی به چشمام کردم ...اون که میگفت این چشمترو میپرسته ...پس چراا چرااا
اشکامو پاک کردم و سعی کردم روی خودم تسلط داشته باشم ....لباسی پوشیدمو نگاهی به ساعت کردم 7صبح ...
سریع رفتم توی لابی...کلیدو تحویل دادم ...
_یه تاکسی دربست لازم دارم ...
خانوم منشی یک زنگی رو فشاردادکه چتدلحظه بعد مردی مسن به طرف استیشن اومد
مرد+امری داشتید خانوم کریمی؟
زن منشی=ایشون تاکسی دربست نیازدارن ازمهمانان هتل هستند
مرد+به روی چشم ...بفرمایید خانووم ...
همراهش رفتم که گفت:
مرد+وسیله ای همراهتونه؟
من_خیر
مرد+سوارشید...وقتی سوارشدم گفت
+آدرسی چیزی همراهتون نیست ...
_خیر...میخوام برم آژانس هواپیمایی بلیط تهیه کنم آقا...اگرمیشه میخوام که میدان آزادی روهم ببینم...
مرد+به روی چشم خانوم ...
ازماشین پیاده شدم و وارد دفترآژانس هواپیمایی شدم و به سمت میزی که ته سالن بود روانه شدم ..
_ببخشیدآقا یک بلیط یک طرفه نیازدارم به مقصد اصفهان ...
+نزدیک ترین پرواز برای ساعت 2بعدازظهره یه پرواز هم 8شب و پرواز بعدی هم فردا به همین منوال هستش...
_همون پرواز2بعدازظهرخوبه
+اینجارو امضا کنید ....خوبه ..خانم فرهمند..بعله ...اینم بلیطتون خدمت شما...
_خدانگهدار...
+به امان خدا...
با قدم های بلند به سمت دررفتم توی ماشین نشستمو وگفتم ..
_آقا لطفا یه پاساژموبایل خوب برید
+حتما خانم ...
وقتی رسیدیم سریعا ازماشین پیاده شدم و توی اولین مغازه ی خلوت وارد شدم ...
_سلام ...
+علیک سلام خانوم...
_یه گوشی خوب درحد 800هزارتومن لازم دارم...
یه گوشی ازتوی ویترین درآوردو گفت که تست کنم ...سریع روشنش کردمو دوربینو کیفیت صداشو چک کردم و ازاصل بودنش مطمعن شدم ...همینومیبرم ... یه رم 8گیگ و یک سیمکارت و خش گیر وقاب عروسکی مدل مینیون هم برداشتم....جمعا 1میلیون تمام خرج کردم ...توی بازار یه چادرمشکی خوشکل وچندتا شال خریدم توی راه برگشت هم چندتا عکس از میدان آزادی هم گرفتم برای عمه مارتا....نزدیکای 11هم برگشتم هتلو ولباسای توی تراسمو که خشک شده بودرو جمع کردم یه زنگی هم به سمیرا دوستم زدم که توی اصفهانه و ازقرارمعلوم قراره چندهفته ای رو باهاشون زندگی کنم ...سمیرا یکی ازدوستای قدیمم بود که خیلی وقت بود که ندیده بودمش...سمیرا مادروپدرش فوت شده بودن واسه همین هم تنها پیش عموش زندگی میکنه البته یه 3سالی هست که ازش خبری نداشتم که یه چندهفته ی پیش زنگ زدو خبرنامزدیشو بهم داد....وقتی ازدردم باهاش حرف زدم گفت که باید یه چندوقتی برم پیشش...منم ازخداخواسته قبول کردم...نمیتونستم توی ایران تنها بمونم که ...
یه دوش گرفتمو لباسای کثیفمو شستمو توی تراس اتاق آویزون کردم تا وقتی برگردم خشک شده باشه ...یخچالو بازکردم که فقط یه آبمیوه وکیک چشمو گرفت توی سه سوت خوردمش ...وقتی تموم شد رفتم جلوی آینه که دیدم دوردهنم کثیف شده . . .
پندارمیگفا وقتی آب میوه کیک میخورم تیلی بامزه میشم دقیقا شبیه بچه ها دوردهنمو کثیف میکنم ...میگفت این حالتمو دوست داره ...چشامو محکم بستمو سرمو محکم تکون دادم ...بسه دیگه ...من برگشتم تا اون لعنتیو فراموش کنم ...نه این که هرچی شد اونو به یاد بیارم .. البته رفتنشم مقداریشم تقصیرمن بود...اگا من اون روز اون روزلعنتی ...دوباره سرمو محکم تکون دادم ...دهنمو محکم پاک کردم و زل زدم با آیینه ...
چشمای قهوه ای...دماغ کوچولو اما گوشتی...ابروهای پهن و خیلی کمرنگ که هرکی ببینه فکرمیکنه ابروندارم ...لب هایی که خدایی خط لب دارن و صورتی گردوموهای سیاه که پرکلاغ هم به ایت تیرگی نیست ...چهره ای کاملا معمولی ...چهره ای که پندارمیگفت عاشقشه ....اما...اشکی ازچشمام فروریخت ...قلبم تیرکشید ....انگاراونم درد داشت ...نگاهی به چشمام کردم ...اون که میگفت این چشمترو میپرسته ...پس چراا چرااا
اشکامو پاک کردم و سعی کردم روی خودم تسلط داشته باشم ....لباسی پوشیدمو نگاهی به ساعت کردم 7صبح ...
سریع رفتم توی لابی...کلیدو تحویل دادم ...
_یه تاکسی دربست لازم دارم ...
خانوم منشی یک زنگی رو فشاردادکه چتدلحظه بعد مردی مسن به طرف استیشن اومد
مرد+امری داشتید خانوم کریمی؟
زن منشی=ایشون تاکسی دربست نیازدارن ازمهمانان هتل هستند
مرد+به روی چشم ...بفرمایید خانووم ...
همراهش رفتم که گفت:
مرد+وسیله ای همراهتونه؟
من_خیر
مرد+سوارشید...وقتی سوارشدم گفت
+آدرسی چیزی همراهتون نیست ...
_خیر...میخوام برم آژانس هواپیمایی بلیط تهیه کنم آقا...اگرمیشه میخوام که میدان آزادی روهم ببینم...
مرد+به روی چشم خانوم ...
ازماشین پیاده شدم و وارد دفترآژانس هواپیمایی شدم و به سمت میزی که ته سالن بود روانه شدم ..
_ببخشیدآقا یک بلیط یک طرفه نیازدارم به مقصد اصفهان ...
+نزدیک ترین پرواز برای ساعت 2بعدازظهره یه پرواز هم 8شب و پرواز بعدی هم فردا به همین منوال هستش...
_همون پرواز2بعدازظهرخوبه
+اینجارو امضا کنید ....خوبه ..خانم فرهمند..بعله ...اینم بلیطتون خدمت شما...
_خدانگهدار...
+به امان خدا...
با قدم های بلند به سمت دررفتم توی ماشین نشستمو وگفتم ..
_آقا لطفا یه پاساژموبایل خوب برید
+حتما خانم ...
وقتی رسیدیم سریعا ازماشین پیاده شدم و توی اولین مغازه ی خلوت وارد شدم ...
_سلام ...
+علیک سلام خانوم...
_یه گوشی خوب درحد 800هزارتومن لازم دارم...
یه گوشی ازتوی ویترین درآوردو گفت که تست کنم ...سریع روشنش کردمو دوربینو کیفیت صداشو چک کردم و ازاصل بودنش مطمعن شدم ...همینومیبرم ... یه رم 8گیگ و یک سیمکارت و خش گیر وقاب عروسکی مدل مینیون هم برداشتم....جمعا 1میلیون تمام خرج کردم ...توی بازار یه چادرمشکی خوشکل وچندتا شال خریدم توی راه برگشت هم چندتا عکس از میدان آزادی هم گرفتم برای عمه مارتا....نزدیکای 11هم برگشتم هتلو ولباسای توی تراسمو که خشک شده بودرو جمع کردم یه زنگی هم به سمیرا دوستم زدم که توی اصفهانه و ازقرارمعلوم قراره چندهفته ای رو باهاشون زندگی کنم ...سمیرا یکی ازدوستای قدیمم بود که خیلی وقت بود که ندیده بودمش...سمیرا مادروپدرش فوت شده بودن واسه همین هم تنها پیش عموش زندگی میکنه البته یه 3سالی هست که ازش خبری نداشتم که یه چندهفته ی پیش زنگ زدو خبرنامزدیشو بهم داد....وقتی ازدردم باهاش حرف زدم گفت که باید یه چندوقتی برم پیشش...منم ازخداخواسته قبول کردم...نمیتونستم توی ایران تنها بمونم که ...
۳.۲k
۱۸ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.