28
#28
_خجالت کشیدی؟
+اومم نخیرم
کوک به سوفیا نزدیکتر شد سوفیا هم خنده ای کرد و بین سینه کوک رو بوسید خواست بره که کوک دستشو گرفت کشید سمت خودش کمرشو محکم گرفت لباشو رو لبای دخترک چسبوند و مک میزد سوفیا هم یه دستشو رو صورت کوک گذاشت و با دست دیگش بازوش رو نوازش کرد بعد جدا شدن از هم سوفیا رفت و رو تخت دراز کشید و کوک هم کنارش دراز کشید ساعت یک شب بود دخترک برا خوردن آب بیدار شد و رفت تو آشپزخونه و یه لیوان آب برداشت رفت سمت پنجره و بازش کرد که یهو چیزی رو زمین چکه کرد که قرمز بود به بالا سرش نگاه کرد دید یه سر قطع شدست که آویزونه سوفیا اینو که دید شروع کرد به جیغ زدن و بیهوش شد
_____
کوک با صدای جیغ از خواب پرید با ندیدن سوفیا رو تخت فهمید صدا سوفیا بوده از رو تخت سریع بلند شد یه لباس پوشید و سریع رفت بیرون و دنبال سوفیا گشت که جلو پنجره رو زمین دیدش
_سوفیا
کوک سریع سوفیا رو بغل کرد
_سوفیا سوفیا چت شد سوفیا
کوک به پنجره نگاه کرد همون چیزیو دید که سوفیا دید
_خدایه من
کوک سوفیا رو بغل کرد گذاشتش رو مبل زنگ زد به یکی از بادیگارداش اون سر رو تویه کیسه زباله مشکی انداختن و آتیشش زدن تا اثری ازش نمونه
_بادیگاردارو بیشتر کن تمام اطراف خونه رو پوشش بده فهمیدی
...چشم ارباب
کوک با شنیدن صدای گریه سریع رفت تو عمارت
_سوفیا
+ک کوک
کوک سوفیا رو بغل کرد
+کوک خیلی ترسناک بود (گریه)
_هیش چیزی نیست چیزی نیست عشقم آروم باش تموم شد
+از تو ذهنم یه لحظه هم بیرون نمیره
_پیدا میکنم هرکسی که خواسته با اینکار بترسونتو پیدا میکنم آروم باش منو ببین
سوفیا کوک رو نگاه کرد
_من اینجام نترس زندگیم من پیشتم آروم باش بیا بریم بهت آب بدم جونه من بیا
کوک سوفیا رو برد سمت آشپزخونه رو صندلی نشوندش سوفیا هنوز میلرزید کوک نگران بود مبادا چیزیش بشه
کوک جلو سوفیا نشست سوفیا رو هم بلند کرد نشوندش رو پاش و آب و داد بهش
_بخور عزیزم
سوفیا آب رو آروم آروم خورد بعد دادش دست کوک کوک هم گذاشتش رو میز کوک دخترک رو تو بغلش گرفت زیر پاهاش رو گرفت دوتا پاهاش رو انداخت رو پاها خودش و سوفیا رو مثل یه بچه بغل کرده بود
_خجالت کشیدی؟
+اومم نخیرم
کوک به سوفیا نزدیکتر شد سوفیا هم خنده ای کرد و بین سینه کوک رو بوسید خواست بره که کوک دستشو گرفت کشید سمت خودش کمرشو محکم گرفت لباشو رو لبای دخترک چسبوند و مک میزد سوفیا هم یه دستشو رو صورت کوک گذاشت و با دست دیگش بازوش رو نوازش کرد بعد جدا شدن از هم سوفیا رفت و رو تخت دراز کشید و کوک هم کنارش دراز کشید ساعت یک شب بود دخترک برا خوردن آب بیدار شد و رفت تو آشپزخونه و یه لیوان آب برداشت رفت سمت پنجره و بازش کرد که یهو چیزی رو زمین چکه کرد که قرمز بود به بالا سرش نگاه کرد دید یه سر قطع شدست که آویزونه سوفیا اینو که دید شروع کرد به جیغ زدن و بیهوش شد
_____
کوک با صدای جیغ از خواب پرید با ندیدن سوفیا رو تخت فهمید صدا سوفیا بوده از رو تخت سریع بلند شد یه لباس پوشید و سریع رفت بیرون و دنبال سوفیا گشت که جلو پنجره رو زمین دیدش
_سوفیا
کوک سریع سوفیا رو بغل کرد
_سوفیا سوفیا چت شد سوفیا
کوک به پنجره نگاه کرد همون چیزیو دید که سوفیا دید
_خدایه من
کوک سوفیا رو بغل کرد گذاشتش رو مبل زنگ زد به یکی از بادیگارداش اون سر رو تویه کیسه زباله مشکی انداختن و آتیشش زدن تا اثری ازش نمونه
_بادیگاردارو بیشتر کن تمام اطراف خونه رو پوشش بده فهمیدی
...چشم ارباب
کوک با شنیدن صدای گریه سریع رفت تو عمارت
_سوفیا
+ک کوک
کوک سوفیا رو بغل کرد
+کوک خیلی ترسناک بود (گریه)
_هیش چیزی نیست چیزی نیست عشقم آروم باش تموم شد
+از تو ذهنم یه لحظه هم بیرون نمیره
_پیدا میکنم هرکسی که خواسته با اینکار بترسونتو پیدا میکنم آروم باش منو ببین
سوفیا کوک رو نگاه کرد
_من اینجام نترس زندگیم من پیشتم آروم باش بیا بریم بهت آب بدم جونه من بیا
کوک سوفیا رو برد سمت آشپزخونه رو صندلی نشوندش سوفیا هنوز میلرزید کوک نگران بود مبادا چیزیش بشه
کوک جلو سوفیا نشست سوفیا رو هم بلند کرد نشوندش رو پاش و آب و داد بهش
_بخور عزیزم
سوفیا آب رو آروم آروم خورد بعد دادش دست کوک کوک هم گذاشتش رو میز کوک دخترک رو تو بغلش گرفت زیر پاهاش رو گرفت دوتا پاهاش رو انداخت رو پاها خودش و سوفیا رو مثل یه بچه بغل کرده بود
۱۹.۸k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.