فیک (شانس دوباره) پارت یازدهم
رفتم بیرون و الکی رفتم توی یه فروشگاه.داشتم لباسا رو نگاه میکردم که یه مردی که میخورد هم سن خودم باشه،اومد و گفت:ببخشید خانم...دوست دختر منم استایلش مثل شمائه میشه کمکم کنید براش لباس انتخاب کنم؟
آره این بهترین فرصت بود که بفهمم جونگکوک کسیو دنبالم فرستاده یا نه پس گفتم باشه و اتفاقا خیلی هم صمیمی باهاش حرف زدم. بعد از یک ربع،داشتم یه لباسی رو با همون مرد نگاه میکردم که یکی صدا کرد:ا/ت
درسته،صدای جونگکوک بود.الان مطمئن شدم که یکی از طرف اون دنبالم بود.
گفتم:عه...کوک...تو از کجا منو پیدا کردی؟نکنه...اوففف.فهمیدم تو قرار نیس به من اعتماد کنی.دنبالم آدم فرستادی نه؟
گفت:انتظار با وجود این مرد بهت اعتماد کنم؟
گفتم:اولا اینکه اون می خواست برای دوست دختر خودش بخره از منم کمک خواست و منم کمک کردم.دوما هم اگه اینجوری باشه،من نمیتونم ادامه بدم.(از خداتم باشه)
گفت:خیلی خب کارتو تموم کن بریم خونه.
گفتم:اما من تازه اومدم.می خوام بگردم.
گفت:همینی که گفتم.زود باش.
به زور اون کارمو تموم کردم و برگشتیم خونه.رفتم پیش بچه ها دیدم دارن بازی میکنن.
به مین هی گفتم:عسلم...بیا بغل مامانی ببینم دلم برات یه ذره شده.تو هم همینطور مین جون.
(دو هفته بعد)
الان دیگه جونگکوک میذاره تنهایی برم بیرون ولی امشب جلسه داره و من و بچه ها و تهیونگ تو خونه تنهاییم با خدمتکار و کلی بادیگارد و نگهبان.گوشی هم که دارم و همه چی اوکیه ولی امشب نمیرم. دو روز دیگه نقشمو عملی میکنم.
(شب)
جونگکوک رفته و همه پایینن.رفتم تو همون اتاق که قبلاً اتاق خودم بود و به لیانا زنگ زدم.
من:سلام لیانا خوبی؟
لیانا:سلام مرسی تو خوبی؟چه خبر؟کجایی؟
گفتم:ببین جونگکوک برگشته و بهت دروغ گفتم که رفتم مسافرت چون مجبورم کرد.داستانش طولانیه اون یه مافیاعه و کلی چیزای دیگه ولی الان من باید فرار کنم.کمکم میکنی؟
گفت:آره حتما.چیکار کنم؟
گفتم:ببین برای دو روز دیگه بلیط هواپیما بگیر برای ایتالیا.منو بچه ها میایم.ولی اول من برات به عنوان کادو یه جعبه ی بزرگ میفرستم که چمدونای منو بچه ها توشه با وسایلامون.خب؟
گفت:باشه.ساعت و مشخصات پروازو برات میفرستم و پس فردا تو فرودگاه میام دیدنت...
«لایک،فالو،کامنت»
آره این بهترین فرصت بود که بفهمم جونگکوک کسیو دنبالم فرستاده یا نه پس گفتم باشه و اتفاقا خیلی هم صمیمی باهاش حرف زدم. بعد از یک ربع،داشتم یه لباسی رو با همون مرد نگاه میکردم که یکی صدا کرد:ا/ت
درسته،صدای جونگکوک بود.الان مطمئن شدم که یکی از طرف اون دنبالم بود.
گفتم:عه...کوک...تو از کجا منو پیدا کردی؟نکنه...اوففف.فهمیدم تو قرار نیس به من اعتماد کنی.دنبالم آدم فرستادی نه؟
گفت:انتظار با وجود این مرد بهت اعتماد کنم؟
گفتم:اولا اینکه اون می خواست برای دوست دختر خودش بخره از منم کمک خواست و منم کمک کردم.دوما هم اگه اینجوری باشه،من نمیتونم ادامه بدم.(از خداتم باشه)
گفت:خیلی خب کارتو تموم کن بریم خونه.
گفتم:اما من تازه اومدم.می خوام بگردم.
گفت:همینی که گفتم.زود باش.
به زور اون کارمو تموم کردم و برگشتیم خونه.رفتم پیش بچه ها دیدم دارن بازی میکنن.
به مین هی گفتم:عسلم...بیا بغل مامانی ببینم دلم برات یه ذره شده.تو هم همینطور مین جون.
(دو هفته بعد)
الان دیگه جونگکوک میذاره تنهایی برم بیرون ولی امشب جلسه داره و من و بچه ها و تهیونگ تو خونه تنهاییم با خدمتکار و کلی بادیگارد و نگهبان.گوشی هم که دارم و همه چی اوکیه ولی امشب نمیرم. دو روز دیگه نقشمو عملی میکنم.
(شب)
جونگکوک رفته و همه پایینن.رفتم تو همون اتاق که قبلاً اتاق خودم بود و به لیانا زنگ زدم.
من:سلام لیانا خوبی؟
لیانا:سلام مرسی تو خوبی؟چه خبر؟کجایی؟
گفتم:ببین جونگکوک برگشته و بهت دروغ گفتم که رفتم مسافرت چون مجبورم کرد.داستانش طولانیه اون یه مافیاعه و کلی چیزای دیگه ولی الان من باید فرار کنم.کمکم میکنی؟
گفت:آره حتما.چیکار کنم؟
گفتم:ببین برای دو روز دیگه بلیط هواپیما بگیر برای ایتالیا.منو بچه ها میایم.ولی اول من برات به عنوان کادو یه جعبه ی بزرگ میفرستم که چمدونای منو بچه ها توشه با وسایلامون.خب؟
گفت:باشه.ساعت و مشخصات پروازو برات میفرستم و پس فردا تو فرودگاه میام دیدنت...
«لایک،فالو،کامنت»
۱۲.۴k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.